قهوه تلخ
قهوه تلخ
پارت ۴۷
ویو چویا
باورم نمیشد، هنوز تو شوک بودم.دازای جلوم بود. این خواب نبود. سریع رفتم سمتش و محکم بغلش کردم. همون بو ، همون بغل، همون حس. واقعا دازای بود. بهش نگاه کردم ، خیلی خوشحال بودم
چویا: این واقعا خودتی دازای، دلم برات تنگ شده بود
ویو دازای
دازای: چویا منم.....نه صبر کن
بعد منو از بغل خودش جدا کرد
چویا: چیشده؟
دازای:تو با یک نفر دیگه تو رابطهای
چویا: صبر کن
دازای: اقای ناکاهارا به من نزدیک نشین لطفا برین پیش دوست دخترتون
چویا: دازای لطفا اینکارو نکن
نتونستم جلوی اشکمو بگیرم
و یادم رفته بود قرصمو بخورم ـ
وقتی به خارج رفتم باید قرص اعصاب میخورم که حمله عصبی بهم وارد نشه
همون طور مونده بودم و نمیتونستم تکون بخورم
یهو عصبانیتم بهم حمله ور شد و دادم به هوا رفت
دازای: به من دست نزن تو نمیدونی توی این پنچ سال هر روزمو با فکر اینکه هنوز امیدی به دیدت هست گذروندم اون موقع تو داری اینجا میری سر قرار......
نفسم بند اومد نمیتونستم
پاهام سست شد و افتادم رو زمین چویا اومد سمتم دیگه هیچی نفهیدم و سیاهی...
ویو چویا
از خودم متنفرم که باعث این حالش شدم
دکتر گفت سابقه خیلی بدی داشته توی این پنج سال
و حتی خودکشی نا موفق داشته
فوجیورا اومد داخل
سان: نباید تورو میدید میدونی چقدر حالش بده ولی تو داری زندگی خودتو میکنی ولش کن دیگه دازای رو ازم نگیر
دازای به هوش اومد
نمیدونم چی شد شروع کرد به گریه کردن و سان بغلش کرد
خماری بکشین ❤😂
پارت ۴۷
ویو چویا
باورم نمیشد، هنوز تو شوک بودم.دازای جلوم بود. این خواب نبود. سریع رفتم سمتش و محکم بغلش کردم. همون بو ، همون بغل، همون حس. واقعا دازای بود. بهش نگاه کردم ، خیلی خوشحال بودم
چویا: این واقعا خودتی دازای، دلم برات تنگ شده بود
ویو دازای
دازای: چویا منم.....نه صبر کن
بعد منو از بغل خودش جدا کرد
چویا: چیشده؟
دازای:تو با یک نفر دیگه تو رابطهای
چویا: صبر کن
دازای: اقای ناکاهارا به من نزدیک نشین لطفا برین پیش دوست دخترتون
چویا: دازای لطفا اینکارو نکن
نتونستم جلوی اشکمو بگیرم
و یادم رفته بود قرصمو بخورم ـ
وقتی به خارج رفتم باید قرص اعصاب میخورم که حمله عصبی بهم وارد نشه
همون طور مونده بودم و نمیتونستم تکون بخورم
یهو عصبانیتم بهم حمله ور شد و دادم به هوا رفت
دازای: به من دست نزن تو نمیدونی توی این پنچ سال هر روزمو با فکر اینکه هنوز امیدی به دیدت هست گذروندم اون موقع تو داری اینجا میری سر قرار......
نفسم بند اومد نمیتونستم
پاهام سست شد و افتادم رو زمین چویا اومد سمتم دیگه هیچی نفهیدم و سیاهی...
ویو چویا
از خودم متنفرم که باعث این حالش شدم
دکتر گفت سابقه خیلی بدی داشته توی این پنج سال
و حتی خودکشی نا موفق داشته
فوجیورا اومد داخل
سان: نباید تورو میدید میدونی چقدر حالش بده ولی تو داری زندگی خودتو میکنی ولش کن دیگه دازای رو ازم نگیر
دازای به هوش اومد
نمیدونم چی شد شروع کرد به گریه کردن و سان بغلش کرد
خماری بکشین ❤😂
- ۱۰.۶k
- ۱۴ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط