ببین سیاهی بخت و مپرس از نامم
ببین سیاهی بخت و مپرس از نامم
من از قبیلهی عشاق بی سر انجامم
به آن دقایق پر درد زندگى سوگند
که بی تو یک نفس ای هم نفس نیارامم
مکش ز دامن من دست با فراغت دل
که آفتاب غروبی به گوشهی بامم
مرا که این همه توفان طبیعتم ، دریاب
که من به یک سر موی محبتى رامم
ز عمر شکوه ندارم که خامهی تقدیر
نوشته بود در آغاز نامه فرجامم
مرا امید رهایی ز قید هستی نیست
که با تمام وجودم فتاده در دامم
به هرکه دل بسپردم ز من چو سایه رمید
مرا ببین که شوریده بخت و ناکامم
چگونه پای نهم در حریم حضرت دوست ؟
هنوز دست ارادت نبسته احرامم
هوای خواندن افسانهام مکن اکنون
ورق ورق شده دیگر کتاب ایّامم
معینی کرمانشاهی
من از قبیلهی عشاق بی سر انجامم
به آن دقایق پر درد زندگى سوگند
که بی تو یک نفس ای هم نفس نیارامم
مکش ز دامن من دست با فراغت دل
که آفتاب غروبی به گوشهی بامم
مرا که این همه توفان طبیعتم ، دریاب
که من به یک سر موی محبتى رامم
ز عمر شکوه ندارم که خامهی تقدیر
نوشته بود در آغاز نامه فرجامم
مرا امید رهایی ز قید هستی نیست
که با تمام وجودم فتاده در دامم
به هرکه دل بسپردم ز من چو سایه رمید
مرا ببین که شوریده بخت و ناکامم
چگونه پای نهم در حریم حضرت دوست ؟
هنوز دست ارادت نبسته احرامم
هوای خواندن افسانهام مکن اکنون
ورق ورق شده دیگر کتاب ایّامم
معینی کرمانشاهی
۵۷۶
۱۰ مرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.