نفرین ابد بر تو که آن ساقی چشمت
نفرین ابد بر تو که آن ساقی چشمت
دُردیکشِ خمخانهی تزویر و ریا بود
پروردهی مریم هم اگر چشم تو میدید
عیسای دگر میشد و غافل ز خدا بود
نفرین ابد بر تو که از پیکرِ عمرم
نیمی که روان داشت ، جدا کردی و رفتی
نفرین ابد بر تو که این شمعِ سحر را
در رهگذر باد رها کردی و رفتی
نفرین به ستایشگرت از روز ازل باد
کاینگونه تو را غرّه به زیبایی خود کرد
پوشیده ز خاک ، آینهی حسن تو گردد
کاینگونه تو را مست ز شیدایی خود کرد
این بود وفاداری و این بود محبت ؟
ای کاش نخستین سخنت رنگ هوس داشت
ای کاش که آن محفلِ دلساده فریبت
بر سردر خود ، مهر و نشانی ز قفس داشت
دیوانه برو ، ورنه چنان سخت به بندم
صورتگر تو ، زحمت بسیار کشیده
تا نقش تو را با همه نیرنگ ، به صد رنگ
چون صورت بیروح ، به دیوار کشیده
تنها بگذارم که در این سینه ، دل من
یکچند ، لب از شکوهی بیهوده ببندد
بگذار که این شاعر دلخسته هم از رنج
یک لحظه بیاساید و یکبار بخندد
ساکت بنشین تا بگشایم گره از روی
در چهرهی من ، خستگی از دور هویداست
آسوده گذارم که در این موجِ سرشکم
گیسوی به هم ریخته بر دوش تو پیداست
من عاشقِ احساسِ پر از آتش خویشم
خاکستر سردی چو تو ، با من ننشیند
باید تو ز من دور شوی تا که جهانی
این آتش پنهان شده را باز ببیند
دُردیکشِ خمخانهی تزویر و ریا بود
پروردهی مریم هم اگر چشم تو میدید
عیسای دگر میشد و غافل ز خدا بود
نفرین ابد بر تو که از پیکرِ عمرم
نیمی که روان داشت ، جدا کردی و رفتی
نفرین ابد بر تو که این شمعِ سحر را
در رهگذر باد رها کردی و رفتی
نفرین به ستایشگرت از روز ازل باد
کاینگونه تو را غرّه به زیبایی خود کرد
پوشیده ز خاک ، آینهی حسن تو گردد
کاینگونه تو را مست ز شیدایی خود کرد
این بود وفاداری و این بود محبت ؟
ای کاش نخستین سخنت رنگ هوس داشت
ای کاش که آن محفلِ دلساده فریبت
بر سردر خود ، مهر و نشانی ز قفس داشت
دیوانه برو ، ورنه چنان سخت به بندم
صورتگر تو ، زحمت بسیار کشیده
تا نقش تو را با همه نیرنگ ، به صد رنگ
چون صورت بیروح ، به دیوار کشیده
تنها بگذارم که در این سینه ، دل من
یکچند ، لب از شکوهی بیهوده ببندد
بگذار که این شاعر دلخسته هم از رنج
یک لحظه بیاساید و یکبار بخندد
ساکت بنشین تا بگشایم گره از روی
در چهرهی من ، خستگی از دور هویداست
آسوده گذارم که در این موجِ سرشکم
گیسوی به هم ریخته بر دوش تو پیداست
من عاشقِ احساسِ پر از آتش خویشم
خاکستر سردی چو تو ، با من ننشیند
باید تو ز من دور شوی تا که جهانی
این آتش پنهان شده را باز ببیند
۶۱۶
۱۰ مرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.