پارت یک دشت باز
پارت ۲ ( فیک دشت باز )
وارد اتاقم شدم تو شک بودم یه کتاب برداشتم و شروع کردم خوندم شب شد از اتاق اومدم بیرون کسی نبود هوا تاریک بود یهو صدا جیغ شنیدم. یه لحظه شک شدم چراغ ها خاموش شد شمع ها سوختن و صدا همهمه توی حیاط مزرعه بخش شد صدای شیهه اسب ها از پنجره بیرون رو دیدم.
مامانم. مادرم بیجون رو زمین افتاده بود بابام گم شده بود
یه لحظه صدا تفنگ ۰. گلوله ای به شیشه خورد در خونه داشت کنده میشد آدم های با روپوش سفید حمله کرده بودن. تنها کاری کردم با ترس یه تفنگ برداشتم به اتاقم رفتم پنجره رو باز کردم. اوه خدا. دارن میان بالا سریع. سعی کردم از پنجره بیام پایین. خونه داره آتیش میگیره.
طویله رو باز کردم و سوار جسی شدم و فرار کردم
با گریه خودمو به جنگل. رسوندم یهو چشم هام سیاهی رفت.
صبح
ویو یونگی
صبح از خونه رفتم بیرون و یه لحظه همون دختری رو دیدم که جلو عمارت بود بیجون افتاده بود و کل صورتش سیاه بود و یه اسب کنارش ایستاده بود.
یه لحظه گفتم مرده ؟. بندش مردم سوار اسب شدم و رفتم سمت عمارت.
سرباز : ارباب!
یونگی : در رو باز کن
سرباز: چشم
مادر یونگی : این کیه یونگی وای خدا این دختره خوانده کیم عه ( فامیلی به ذهنم نرسید ،😂🙏) چرا بی جون عمه
بردنش داخل اتاق طبیب رو خبر کردن
دکتر : اون خیلی فشار عصبی بهش اومده پنیک سراغش اومده و عجیبه که سنگ کپ نکرده بهش سرم زدم تا چند دقیقه دیگه بیدار میشه
مامان یونگی : چه اتفاقی افتاده آخه ولی چقدر شبیه مادرشه
ب یونگی : آخه چرا سیاه شده
ویو ا،ت
بلند شدم دیدم چند نفر دورم ایستادن از ترس بلند شدم
گفتم مامانم بابام کجان
م یونگی : حالت خوبه ما تورو تو جنگل پیدا کردیم
ا،ت : من باید برم خونه خونه
ویو ا،ت
از جام بلند شدم با دویدن از عمارت رفتم بیرون
یونگی : این دختر کجا میره رفتم دنبالش. کجا میری وایسا
ا،ت : مامان بابا کجایین ( گریه
ویو ا،ت
خونه خونه خونمون سوخته. تن بیجون مادرم رو دیدم
مامان. بیدار شو مامان ( گریه
یونگی : تو شک بودم آخه چه اتفاقی افتاده
ببخشید غلط املایی داشت
وارد اتاقم شدم تو شک بودم یه کتاب برداشتم و شروع کردم خوندم شب شد از اتاق اومدم بیرون کسی نبود هوا تاریک بود یهو صدا جیغ شنیدم. یه لحظه شک شدم چراغ ها خاموش شد شمع ها سوختن و صدا همهمه توی حیاط مزرعه بخش شد صدای شیهه اسب ها از پنجره بیرون رو دیدم.
مامانم. مادرم بیجون رو زمین افتاده بود بابام گم شده بود
یه لحظه صدا تفنگ ۰. گلوله ای به شیشه خورد در خونه داشت کنده میشد آدم های با روپوش سفید حمله کرده بودن. تنها کاری کردم با ترس یه تفنگ برداشتم به اتاقم رفتم پنجره رو باز کردم. اوه خدا. دارن میان بالا سریع. سعی کردم از پنجره بیام پایین. خونه داره آتیش میگیره.
طویله رو باز کردم و سوار جسی شدم و فرار کردم
با گریه خودمو به جنگل. رسوندم یهو چشم هام سیاهی رفت.
صبح
ویو یونگی
صبح از خونه رفتم بیرون و یه لحظه همون دختری رو دیدم که جلو عمارت بود بیجون افتاده بود و کل صورتش سیاه بود و یه اسب کنارش ایستاده بود.
یه لحظه گفتم مرده ؟. بندش مردم سوار اسب شدم و رفتم سمت عمارت.
سرباز : ارباب!
یونگی : در رو باز کن
سرباز: چشم
مادر یونگی : این کیه یونگی وای خدا این دختره خوانده کیم عه ( فامیلی به ذهنم نرسید ،😂🙏) چرا بی جون عمه
بردنش داخل اتاق طبیب رو خبر کردن
دکتر : اون خیلی فشار عصبی بهش اومده پنیک سراغش اومده و عجیبه که سنگ کپ نکرده بهش سرم زدم تا چند دقیقه دیگه بیدار میشه
مامان یونگی : چه اتفاقی افتاده آخه ولی چقدر شبیه مادرشه
ب یونگی : آخه چرا سیاه شده
ویو ا،ت
بلند شدم دیدم چند نفر دورم ایستادن از ترس بلند شدم
گفتم مامانم بابام کجان
م یونگی : حالت خوبه ما تورو تو جنگل پیدا کردیم
ا،ت : من باید برم خونه خونه
ویو ا،ت
از جام بلند شدم با دویدن از عمارت رفتم بیرون
یونگی : این دختر کجا میره رفتم دنبالش. کجا میری وایسا
ا،ت : مامان بابا کجایین ( گریه
ویو ا،ت
خونه خونه خونمون سوخته. تن بیجون مادرم رو دیدم
مامان. بیدار شو مامان ( گریه
یونگی : تو شک بودم آخه چه اتفاقی افتاده
ببخشید غلط املایی داشت
- ۶.۶k
- ۱۱ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط