Fakeyoongi 🌌
OrdinaryLife 🌙 p 17 🌙
یونگی :میگما عجب مهمونیه
یونا :هومممممممممممممم
جیهوپ :ميشه غذامونو بخوریم؟
جینا :مگه ما چیزی گفتیم بخورين بخورين تا بترکین و قشنگ با دخترا برقصین
جیهوپ و یونگی :ما؟!
یونا :پ نه عمم.... یونگیااااااا بدتم نمیومداا
یونگی :خب... خب
یونا :توضیح نخواستم
جیهوپ :خب بسه اوقات تلخی درست نکنین
ویو جینا
تو چشمای یونا نگاه میکردم يه بغض عجیبی داشت
یونا :ب...ببخشید من ميرم
یونگی :کجا؟
یونا :نميدونم
یونگی :وايسا ببینم چته تو
یونا :من؟... من هيچیم نیست خستم
جیهوپ :مشخصه
جینا :عزیزم ميشه ساکت شی
یونا :من ميرم مهمونی خوش بگذره
جیهوپ :خداحافظ 🙁
جینا :منم باهات ميام
یونا :نه نمیخواد
جینا :عهههه
یونگی :آخه یهویی چش شد (تو ذهنش)
جیهوپ :یونگی
یونگی :بله
جیهوپ :تو به هموني که من دارم فک میکنم فک میکنی؟
یونگی :ها..... آره.... میگما هوپی منم باهاش میرم
جینا :حتمن برو آره
جیهوپ :یا خدا
جینا :شما ساکت ميخوام حسابتو برسم
ویو یونا :
رفتم سوار ماشین شدم گازشو گرفتم رفتم نميدونم بغض عجیبی داشتم نميدونم چم شده بود ميخواستم گریه کنم جیغ بزنم نميدونم
رفتم بعد از نیم ساعت رسیدم به هتل
رفتم تو اتاق لباسامو عوض کردم يه قهوه درست کردم رفتم تو بالکن که دیدم زنگ در خورد
یونا :کیههه
درو باز کردم
یونا :عه سلام یونگی
یونگی :معلومه چت شده؟!
یونا :من... من (با همون صورت بغضی)
یونگی :آره تو
یونا :من فقط یکم یکم خستم
یونگی :ازين صورت اشکیت معلومه
یونا :خب ممیدونی یکم عصبیم
یونگی :چرا؟
یونا :چون.. داشتی قشنگ با اون دختره میرقصیدی انگار من بوق هوام
یونگی :فقط بخاطر همین...
یونا :آره همین
یونگی :خب میبخشی؟!
یونا :نه
یونگی :خب صب کن
که یهو لباشو چسبوند به لبام طوری که به دیوار چسبیدم کمرمو سفت گرفت منم دستمو انداختم دور گردنش بعد از دو مین جدا شدیم
یونگی با همون صدای خمارش گفت
یونگی :عاشقتم یونا
یونا :اوم.... منم عاشقتم
یونگی :بیا بشين رو پام تا قشنگ بوست کنم
یونا :بخیع هام اذيتت نمیکنه؟!
یونگی :اوم نه..... بخيه هاتم خوشمزن
یونا :اومدم
بالاخره بعد از اینکه همو بوسيديم رفتم تو اتاق وسایلامو جمع و جور کردم
یونا :میگما یونگی کی میریم؟!
یونگی :فردا صب ساعت 11
یونا :اهوم... نميخوای لباساتو عوض کنی؟
یونگی :اومدم... راستی منو فق ددی صداکن
یونا :اوه چشم... شما هم منو بیبی گرل صدا کن
یونگی :اوه حتمن بیبی گرل
یونگی اومد لباساشو عوض کرد از خستگی زیاد رفتیم رو تخت همو بغل کردیمو خوابيديم
فلش بک به صبح....
یونگی :میگما عجب مهمونیه
یونا :هومممممممممممممم
جیهوپ :ميشه غذامونو بخوریم؟
جینا :مگه ما چیزی گفتیم بخورين بخورين تا بترکین و قشنگ با دخترا برقصین
جیهوپ و یونگی :ما؟!
یونا :پ نه عمم.... یونگیااااااا بدتم نمیومداا
یونگی :خب... خب
یونا :توضیح نخواستم
جیهوپ :خب بسه اوقات تلخی درست نکنین
ویو جینا
تو چشمای یونا نگاه میکردم يه بغض عجیبی داشت
یونا :ب...ببخشید من ميرم
یونگی :کجا؟
یونا :نميدونم
یونگی :وايسا ببینم چته تو
یونا :من؟... من هيچیم نیست خستم
جیهوپ :مشخصه
جینا :عزیزم ميشه ساکت شی
یونا :من ميرم مهمونی خوش بگذره
جیهوپ :خداحافظ 🙁
جینا :منم باهات ميام
یونا :نه نمیخواد
جینا :عهههه
یونگی :آخه یهویی چش شد (تو ذهنش)
جیهوپ :یونگی
یونگی :بله
جیهوپ :تو به هموني که من دارم فک میکنم فک میکنی؟
یونگی :ها..... آره.... میگما هوپی منم باهاش میرم
جینا :حتمن برو آره
جیهوپ :یا خدا
جینا :شما ساکت ميخوام حسابتو برسم
ویو یونا :
رفتم سوار ماشین شدم گازشو گرفتم رفتم نميدونم بغض عجیبی داشتم نميدونم چم شده بود ميخواستم گریه کنم جیغ بزنم نميدونم
رفتم بعد از نیم ساعت رسیدم به هتل
رفتم تو اتاق لباسامو عوض کردم يه قهوه درست کردم رفتم تو بالکن که دیدم زنگ در خورد
یونا :کیههه
درو باز کردم
یونا :عه سلام یونگی
یونگی :معلومه چت شده؟!
یونا :من... من (با همون صورت بغضی)
یونگی :آره تو
یونا :من فقط یکم یکم خستم
یونگی :ازين صورت اشکیت معلومه
یونا :خب ممیدونی یکم عصبیم
یونگی :چرا؟
یونا :چون.. داشتی قشنگ با اون دختره میرقصیدی انگار من بوق هوام
یونگی :فقط بخاطر همین...
یونا :آره همین
یونگی :خب میبخشی؟!
یونا :نه
یونگی :خب صب کن
که یهو لباشو چسبوند به لبام طوری که به دیوار چسبیدم کمرمو سفت گرفت منم دستمو انداختم دور گردنش بعد از دو مین جدا شدیم
یونگی با همون صدای خمارش گفت
یونگی :عاشقتم یونا
یونا :اوم.... منم عاشقتم
یونگی :بیا بشين رو پام تا قشنگ بوست کنم
یونا :بخیع هام اذيتت نمیکنه؟!
یونگی :اوم نه..... بخيه هاتم خوشمزن
یونا :اومدم
بالاخره بعد از اینکه همو بوسيديم رفتم تو اتاق وسایلامو جمع و جور کردم
یونا :میگما یونگی کی میریم؟!
یونگی :فردا صب ساعت 11
یونا :اهوم... نميخوای لباساتو عوض کنی؟
یونگی :اومدم... راستی منو فق ددی صداکن
یونا :اوه چشم... شما هم منو بیبی گرل صدا کن
یونگی :اوه حتمن بیبی گرل
یونگی اومد لباساشو عوض کرد از خستگی زیاد رفتیم رو تخت همو بغل کردیمو خوابيديم
فلش بک به صبح....
۸.۹k
۰۸ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.