قسمت 115ازرومان یک اشتباه عشقی ازالن گذاشتم ادامه دارد رم
قسمت 115ازرومان یک اشتباه عشقی ازالن گذاشتم ادامه دارد#رمان
#یک اشتباه,عشقی
#پارت_صد_پانزده
با صدای تارا از خلسه ای شیرینی که من رو از حقیقت دور کرده بود بیرون اومدم:
-وای ارسلان وای،آخه تو چقدر می تونستی عوضی باشی وما نفهمیم؟چه روزایی که دورهمی می رفتیم بیرون!
آرتین:
-بسه تارا،الان مجبورمی شیم تو رو هم کنار وندا بستری کنیما!
صدای خسته وداغون آروین از نزدیکی خودم به گوشم رسید:
-آرتین بچه هارو گذاشتی دم خونه ارسلان؟
آرتین:
-آره،به پرتو هم زنگ زدم گفتم بیاد پدر اورجینال نوه اش رو تحویل بگیره.
با بغض بدی نالید:
-پرنیای من نابود می شه آرتین.
آرتین با عصبانیتی که سعی می کرد صداش بالا نره گفت:
-گور بابای پرنیا،بخاطر اون بچه زندگی هممون سیاه شده.
غم صداش داشت دیوونم می کرد:
-پرنیا فقط دختر منه،فقط من.
صدای کشیده شدن صندلی نشونه بلند شدنش بود،بعد برخورد محکم درب.
قطره اشکی که به زور تو چشم هام نگه داشته بودم،راهی برای سرازیر شدن پیدا کرد.
چشم هام رو باز کردم نگاه تارا روم بود،دلم داشت می ترکید،خودم رو انداختم بغلش وزدم زیر گریه،محکم به شونه اش چنگ انداختم انگار اینطوری قلب بی قرارم کمی آروم می گرفت،با هق هق نالیدم:
-دیدی چی شد تارا؟دیدی پازلی که چیدیم همش درست از آب در اومد؟دیدی همه رویاهام نابود شد؟دیدی ویدا بیچاره شد؟ویدا طاقت نمیاره تارا...تارا اون طاقت نمیاره..
محکم تر بغلم کرد.اشک هاش شونه هام رو خیس کرد؛صورتش رو آورد روبه روی صورتم،پیشونیش رو چسبوند به پیشونیم وبا لحن امیدوار کننده ای که سعی می کرد کمی از غمم رو کم کنه گفت:
-همه چی رو درست می کنیم وندا،من وتو،با هم دیگه،مثل همیشه،مطمئن باش.
با حالت غیر ارادی سرم رو بالا پایین کردم ودستم رو محکم کشیدم رو صورتم تا اشکام پاک بشه. گوشی تارا رو دادم دستش وگفتم:
-زنگ بزن ویدا ببین کجاست،وقتی از پیشش اومدم حالش خوب نبود.
سری تکون داد وشماره ویدا رو گرفت،بعد چند لحظه که برای من اندازه یه قرن گذاشت گفت:
-الو ویدا،کجایی؟
-...
-بمون من و وندا هم تا یک ساعت دیگه میایم.
-...
-یه کم فشارش افتاده آوردمش دکتر.
-...
-نه خوبه تو مراقب خودت باش ماهم یک ساعت دیگه میایم.
-...
-اوکی فعلا.
تماس رو قطع کرد وگفت:
-رفته خونه تو.
-حالش خوب بود؟
نگاه اسف باری بهم انداخت وبا سرزنش گفت:
-مطمئن باش بهتر از توئه.
نگاهی به سرمم انداخت وبعد به آرتین که تازه متوجه حضورش شده بودم گفت:
-آرتین بپر بگو بیان سرم رو در بیارن.
با گفتن کلمه بپر من وآرتین ناخوداگاه لبخند به لبمون اومد...چه روزای خوبی بود..
#یک اشتباه,عشقی
#پارت_صد_پانزده
با صدای تارا از خلسه ای شیرینی که من رو از حقیقت دور کرده بود بیرون اومدم:
-وای ارسلان وای،آخه تو چقدر می تونستی عوضی باشی وما نفهمیم؟چه روزایی که دورهمی می رفتیم بیرون!
آرتین:
-بسه تارا،الان مجبورمی شیم تو رو هم کنار وندا بستری کنیما!
صدای خسته وداغون آروین از نزدیکی خودم به گوشم رسید:
-آرتین بچه هارو گذاشتی دم خونه ارسلان؟
آرتین:
-آره،به پرتو هم زنگ زدم گفتم بیاد پدر اورجینال نوه اش رو تحویل بگیره.
با بغض بدی نالید:
-پرنیای من نابود می شه آرتین.
آرتین با عصبانیتی که سعی می کرد صداش بالا نره گفت:
-گور بابای پرنیا،بخاطر اون بچه زندگی هممون سیاه شده.
غم صداش داشت دیوونم می کرد:
-پرنیا فقط دختر منه،فقط من.
صدای کشیده شدن صندلی نشونه بلند شدنش بود،بعد برخورد محکم درب.
قطره اشکی که به زور تو چشم هام نگه داشته بودم،راهی برای سرازیر شدن پیدا کرد.
چشم هام رو باز کردم نگاه تارا روم بود،دلم داشت می ترکید،خودم رو انداختم بغلش وزدم زیر گریه،محکم به شونه اش چنگ انداختم انگار اینطوری قلب بی قرارم کمی آروم می گرفت،با هق هق نالیدم:
-دیدی چی شد تارا؟دیدی پازلی که چیدیم همش درست از آب در اومد؟دیدی همه رویاهام نابود شد؟دیدی ویدا بیچاره شد؟ویدا طاقت نمیاره تارا...تارا اون طاقت نمیاره..
محکم تر بغلم کرد.اشک هاش شونه هام رو خیس کرد؛صورتش رو آورد روبه روی صورتم،پیشونیش رو چسبوند به پیشونیم وبا لحن امیدوار کننده ای که سعی می کرد کمی از غمم رو کم کنه گفت:
-همه چی رو درست می کنیم وندا،من وتو،با هم دیگه،مثل همیشه،مطمئن باش.
با حالت غیر ارادی سرم رو بالا پایین کردم ودستم رو محکم کشیدم رو صورتم تا اشکام پاک بشه. گوشی تارا رو دادم دستش وگفتم:
-زنگ بزن ویدا ببین کجاست،وقتی از پیشش اومدم حالش خوب نبود.
سری تکون داد وشماره ویدا رو گرفت،بعد چند لحظه که برای من اندازه یه قرن گذاشت گفت:
-الو ویدا،کجایی؟
-...
-بمون من و وندا هم تا یک ساعت دیگه میایم.
-...
-یه کم فشارش افتاده آوردمش دکتر.
-...
-نه خوبه تو مراقب خودت باش ماهم یک ساعت دیگه میایم.
-...
-اوکی فعلا.
تماس رو قطع کرد وگفت:
-رفته خونه تو.
-حالش خوب بود؟
نگاه اسف باری بهم انداخت وبا سرزنش گفت:
-مطمئن باش بهتر از توئه.
نگاهی به سرمم انداخت وبعد به آرتین که تازه متوجه حضورش شده بودم گفت:
-آرتین بپر بگو بیان سرم رو در بیارن.
با گفتن کلمه بپر من وآرتین ناخوداگاه لبخند به لبمون اومد...چه روزای خوبی بود..
۵.۹k
۰۹ آبان ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.