the backward harsh world پارت32
#the_backward_harsh_world #پارت32
من:حتمامیام خوب به امیددیدار استاد
رفتم بیرون به در تکیه زده بود کاغذ
کوبندم تو سینش
من:توحق نداشتی با پدر خونده و
استادم اینطوری حرف بزنی
کریس:اگه استاد و پدر خونده کسی
مثل این آدم باشه بهتر که نباشه
من:خفه شووو راجب کسی که گذشته
هاشون نمیدونی قضاوت نکن
از اونجا اومدیم بیرون اولین کاری
بکنم پول رو برنیگردونم استاد نجات
بدم آره
کریس:لونا لونا صبر کن هیع لونا
که کشیده شدم تو بغلش چشام انگار
باز شده بود ماشینه از جلوم رد شدش
برم گردوند سمت خودش
کریس:دیونه شدی اگه میمردی چی
دستشو بازکردم سوار ماشین شدم اون
حق نداره راجب استادم حرف بزنه حق
اینو نداشت اصلا نداشت
میجو
من:خوب خوب چی بپوشم
در اتاقم زده شدش
من:بفرمایید خواهش میکنم
مادربزرگ:بیداری؟!چیشده این لباسا
چیه
من:هیچی مادر بزرگ امروز میخوام
باهاتون بیام سرکار چی بپوشم هان
جیمین:تنها چیزی که دخترا زیادی دارن
لباس فقر همین چیزم دارن
مادربزرگ:جیمین بس کن پسرم خوب بنظرم این لباس مناسبه
واووو خدایی چه خوش سلیقه بود
لباسم رو پوشیدم گردنبدمو انداختم
داشتم میرفتم پایین که یهو توراه پله
گیرم انداخت چسبوندم به دیوار
من:جی..جیمین چت چت شده
جیمین:این گردنبد از کجا آوردی
من:چی میگی منظورت چیه
جیمین:مادر بزرگ من میجو رو میارم
فعلا بامن میاد
مادربزرگ:باشه ولی زیادشیطونی نکن
نشوندم تو ماشین گازشو گرفت مامانی
رسما ریدم به خودم این گردنبد از کجا
یادشه نگه داشت تقریبا کوهستانی بود
جاده اش در ماشین باز کرد اومد پایین چسبیدم به صندلی درسمتمو بازکرد
جیمین:بیا پایین
من:ازجونم که سیر نشدم که
بازومو گرفت کشیدم بیرون در ماشین
بست چسبوندم به در لایی دندوناش
غرید رسما مرده بودم
جیمین:این گردنبد ازکجا آوردی
من:واه خریدمش دیگه
گردنبد برگردوندن شاخ درآوردم چرا
نگاش نکرده بودم یک گل گیشنیز چهار
برگ بود
جیمین:بازم میخوای بگی خریدیش
من:نه اینو از زمانی که تو یه دبیرستان
بودیم دارمش البته وقتی سال دومی بودم جیمین:پس خودتی تپلو آره خودتی
من:آ...آره خودمم
بغلم کرد رسما شوکه شده بودم این
چشه این پسره چشه ازخودم جداش
کردم متعجب بهش گفتم
من:هیع هیع فاصله ببینم توکی اینقدر
مهربون شدی بگو بینم اصلا چرا این
گردنبد بهم دادی درحالتی که ازم متنفر
بودی هان هان؟!
جیمین:همه اشو همه اشو میگم بهت
ولی بهم زمان بده
من:ام...باشه قبوله خوب منو ببر مغازه
مادر بزرگت درضمن یه چیز جذاب از
اون آدما که مردن فهمیدم
جیمین:چی رو فهمیدی
#اسکندر #آیسان_رومخ
نظر دادن=ثابت شدن خوشگلی شما
من:حتمامیام خوب به امیددیدار استاد
رفتم بیرون به در تکیه زده بود کاغذ
کوبندم تو سینش
من:توحق نداشتی با پدر خونده و
استادم اینطوری حرف بزنی
کریس:اگه استاد و پدر خونده کسی
مثل این آدم باشه بهتر که نباشه
من:خفه شووو راجب کسی که گذشته
هاشون نمیدونی قضاوت نکن
از اونجا اومدیم بیرون اولین کاری
بکنم پول رو برنیگردونم استاد نجات
بدم آره
کریس:لونا لونا صبر کن هیع لونا
که کشیده شدم تو بغلش چشام انگار
باز شده بود ماشینه از جلوم رد شدش
برم گردوند سمت خودش
کریس:دیونه شدی اگه میمردی چی
دستشو بازکردم سوار ماشین شدم اون
حق نداره راجب استادم حرف بزنه حق
اینو نداشت اصلا نداشت
میجو
من:خوب خوب چی بپوشم
در اتاقم زده شدش
من:بفرمایید خواهش میکنم
مادربزرگ:بیداری؟!چیشده این لباسا
چیه
من:هیچی مادر بزرگ امروز میخوام
باهاتون بیام سرکار چی بپوشم هان
جیمین:تنها چیزی که دخترا زیادی دارن
لباس فقر همین چیزم دارن
مادربزرگ:جیمین بس کن پسرم خوب بنظرم این لباس مناسبه
واووو خدایی چه خوش سلیقه بود
لباسم رو پوشیدم گردنبدمو انداختم
داشتم میرفتم پایین که یهو توراه پله
گیرم انداخت چسبوندم به دیوار
من:جی..جیمین چت چت شده
جیمین:این گردنبد از کجا آوردی
من:چی میگی منظورت چیه
جیمین:مادر بزرگ من میجو رو میارم
فعلا بامن میاد
مادربزرگ:باشه ولی زیادشیطونی نکن
نشوندم تو ماشین گازشو گرفت مامانی
رسما ریدم به خودم این گردنبد از کجا
یادشه نگه داشت تقریبا کوهستانی بود
جاده اش در ماشین باز کرد اومد پایین چسبیدم به صندلی درسمتمو بازکرد
جیمین:بیا پایین
من:ازجونم که سیر نشدم که
بازومو گرفت کشیدم بیرون در ماشین
بست چسبوندم به در لایی دندوناش
غرید رسما مرده بودم
جیمین:این گردنبد ازکجا آوردی
من:واه خریدمش دیگه
گردنبد برگردوندن شاخ درآوردم چرا
نگاش نکرده بودم یک گل گیشنیز چهار
برگ بود
جیمین:بازم میخوای بگی خریدیش
من:نه اینو از زمانی که تو یه دبیرستان
بودیم دارمش البته وقتی سال دومی بودم جیمین:پس خودتی تپلو آره خودتی
من:آ...آره خودمم
بغلم کرد رسما شوکه شده بودم این
چشه این پسره چشه ازخودم جداش
کردم متعجب بهش گفتم
من:هیع هیع فاصله ببینم توکی اینقدر
مهربون شدی بگو بینم اصلا چرا این
گردنبد بهم دادی درحالتی که ازم متنفر
بودی هان هان؟!
جیمین:همه اشو همه اشو میگم بهت
ولی بهم زمان بده
من:ام...باشه قبوله خوب منو ببر مغازه
مادر بزرگت درضمن یه چیز جذاب از
اون آدما که مردن فهمیدم
جیمین:چی رو فهمیدی
#اسکندر #آیسان_رومخ
نظر دادن=ثابت شدن خوشگلی شما
۵.۱k
۰۵ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.