صاحبخانه خیلی اذیت می کرد

صاحبخانه، خیلی اذیت می کرد ...
دو روز مانده به آخرِ هفته می آمد ,
و از من می خواست یادم نرود که فردا چه روزی ست ...
حرص می خوردم ...
به فکر افتادم کتابِ جنایت و مکافات داستایوفسکی را بخوانم ...
از راسکولنیکوف خیلی خوشم می آمد ...
او در این داستان،
زنِ صاحبخانه اش را با تبر می کُشد ...
کتاب را که باز کردم،
دو مامورِ امنیتی،
کارتشان را نشانم دادند
و بعد مرا بردند ...
تبرِ خون آلود را،
بعدها در اتاقِ سرایدار پیدا کردند ...

#آلبرت_بلز
دیدگاه ها (۵)

دختر و پسر معلوم بود ترم یک دانشگاه هستن ...از این لباسای گل...

همینجور که چشماشو میمالید و خمیازه میکشید ,زیر لب غر میزد که...

.داشت برای معشوقه اش می نوشت ..." عزیزممنتظرم باش،و به کودکی...

کودکی که با لواشک گاز زده اش در نیمکتِ آخر کلاسغافلگیر شده !...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط