صاحبخانه، خیلی اذیت می کرد ...
صاحبخانه، خیلی اذیت می کرد ...
دو روز مانده به آخرِ هفته می آمد ,
و از من می خواست یادم نرود که فردا چه روزی ست ...
حرص می خوردم ...
به فکر افتادم کتابِ جنایت و مکافات داستایوفسکی را بخوانم ...
از راسکولنیکوف خیلی خوشم می آمد ...
او در این داستان،
زنِ صاحبخانه اش را با تبر می کُشد ...
کتاب را که باز کردم،
دو مامورِ امنیتی،
کارتشان را نشانم دادند
و بعد مرا بردند ...
تبرِ خون آلود را،
بعدها در اتاقِ سرایدار پیدا کردند ...
#آلبرت_بلز
دو روز مانده به آخرِ هفته می آمد ,
و از من می خواست یادم نرود که فردا چه روزی ست ...
حرص می خوردم ...
به فکر افتادم کتابِ جنایت و مکافات داستایوفسکی را بخوانم ...
از راسکولنیکوف خیلی خوشم می آمد ...
او در این داستان،
زنِ صاحبخانه اش را با تبر می کُشد ...
کتاب را که باز کردم،
دو مامورِ امنیتی،
کارتشان را نشانم دادند
و بعد مرا بردند ...
تبرِ خون آلود را،
بعدها در اتاقِ سرایدار پیدا کردند ...
#آلبرت_بلز
۵۱۲
۱۹ آذر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.