بعد از رقص پیشخدمتهای عجیب با سینیهای طلایی از میان جمعیت گذشتند جامهای پر ...
---
بعد از رقص، پیشخدمتهای عجیب با سینیهای طلایی از میان جمعیت گذشتند. جامهای پر از مایعی قرمز و درخشان را به همه تعارف کردند.
خونآشامها، گرگینهها، پریها و حتی زامبیها هرکدام جامی برداشتند. همه باهم نوشیدند؛ سالن پر شد از صدای خنده و موسیقی.
مایکی بیخیال جرعهای نوشید، چیفویو هم جامش را بالا برد. هیچکدام تغییری نکردند—چشمانشان همچنان هوشیار، حرکاتشان آرام و محاسبهشده.
اما وقتی تو نوشیدی… گرما ناگهانی در بدنت پخش شد. سرَت کمی سنگین شد و نگاهت تار و براق. خندهای بیاختیار روی لبانت نشست.
چیفویو با تعجب بهت خیره شد:
«صبر کن… تو مست شدی؟! این غیرممکنه…»
مایکی آرام جامش را روی میز گذاشت و با نگاهی عمیق بهت نزدیک شد. لبخند گوشهداری زد:
«همهی این موجودات، بدنشون به این نوشیدنی مقاومه… ولی تو… انسان هستی.»
تو با چشمانی نیمهبسته و گونههای سرخ گفتی:
«من… خیلی سبک شدم… دنیا میچرخه…» و بیاختیار به سمت مایکی تکیه دادی.
سالن پر شد از خندهی بعضی از خونآشامها و نگاههای مرموز بقیه موجودات. اما مایکی با چشمانی تیز اطراف را پایید و تو را محکمتر گرفت.
«هیچکس حتی یک قدم نزدیکتر نشه.»
تو در آغوش او، با خندهی سبک و بیخیال زمزمه کردی:
«مایکی… تویی که بهترین میرقصی…»
مایکی برای لحظهای مکث کرد، لبخندش عمیقتر شد و زیر لب گفت:
«مست شدی… و داری حرفای واقعی دلت رو میزنی.»
بعد از رقص، پیشخدمتهای عجیب با سینیهای طلایی از میان جمعیت گذشتند. جامهای پر از مایعی قرمز و درخشان را به همه تعارف کردند.
خونآشامها، گرگینهها، پریها و حتی زامبیها هرکدام جامی برداشتند. همه باهم نوشیدند؛ سالن پر شد از صدای خنده و موسیقی.
مایکی بیخیال جرعهای نوشید، چیفویو هم جامش را بالا برد. هیچکدام تغییری نکردند—چشمانشان همچنان هوشیار، حرکاتشان آرام و محاسبهشده.
اما وقتی تو نوشیدی… گرما ناگهانی در بدنت پخش شد. سرَت کمی سنگین شد و نگاهت تار و براق. خندهای بیاختیار روی لبانت نشست.
چیفویو با تعجب بهت خیره شد:
«صبر کن… تو مست شدی؟! این غیرممکنه…»
مایکی آرام جامش را روی میز گذاشت و با نگاهی عمیق بهت نزدیک شد. لبخند گوشهداری زد:
«همهی این موجودات، بدنشون به این نوشیدنی مقاومه… ولی تو… انسان هستی.»
تو با چشمانی نیمهبسته و گونههای سرخ گفتی:
«من… خیلی سبک شدم… دنیا میچرخه…» و بیاختیار به سمت مایکی تکیه دادی.
سالن پر شد از خندهی بعضی از خونآشامها و نگاههای مرموز بقیه موجودات. اما مایکی با چشمانی تیز اطراف را پایید و تو را محکمتر گرفت.
«هیچکس حتی یک قدم نزدیکتر نشه.»
تو در آغوش او، با خندهی سبک و بیخیال زمزمه کردی:
«مایکی… تویی که بهترین میرقصی…»
مایکی برای لحظهای مکث کرد، لبخندش عمیقتر شد و زیر لب گفت:
«مست شدی… و داری حرفای واقعی دلت رو میزنی.»
- ۴۰۳
- ۲۸ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط