روز بعد قصر پر از هیاهو و آمادهسازی شد همهی اعضای تومان لباسهای تیره ...
---
روز بعد، قصر پر از هیاهو و آمادهسازی شد. همهی اعضای تومان لباسهای تیره و رسمی پوشیدند؛ حالتی که قدرت و وقار خونآشام بودنشان را به رخ میکشید.
مایکی قبل از رفتن بهت گفت:
«امشب خیلیها اونجا خواهند بود… گرگینهها، پریها، زامبیها و حتی موجوداتی که شاید اسمشون رو هم نشنیده باشی. نزدیک من بمون. این مهمونی یه جشن نیست، بیشتر یه نمایش قدرته.»
شب هنگام، دروازههای یک عمارت عظیم در دل جنگل باز شد. صدای موسیقی سنگین و مرموز در هوا پیچیده بود. نور مشعلها در تاریکی میدرخشید و موجودات عجیب یکییکی وارد تالار میشدند.
گرگینهها با قامتهای عضلانی و چشمان درخشان، پریها با بالهای براق و لباسهای درخشان، زامبیها با بدنهای نیمهپوسیده اما چشمانی درخشان… و خونآشامهای متعدد با ظاهری اشرافی و مغرور.
وقتی با تومان وارد تالار شدید، نگاه همه روی شما افتاد. سکوتی کوتاه برقرار شد—انگار ورود مایکی و همراهانش احترام و ترس را به جمع تزریق کرده بود.
تو اما وسط این موجودات، تنها انسان بودی. نگاههای کنجکاو و گاهی پر از عطش رویت سنگینی میکرد.
چیفویو آهسته در گوشت گفت:
«یادت باشه… ازم جدا نشی.»
همین موقع، میزبان مراسم، یک خونآشام با قد بلند و شنلی بلند سیاه، قدم جلو گذاشت و با لبخندی هولناک گفت:
«به مهمانی شب تاریک خوش اومدید… امشب شبیه هیچ شب دیگهای نخواهد بود.»
---
موسیقی آرام و سنگینی در سالن پیچید. فضای پرشکوه و در عین حال ترسناک جشن، رنگی تازه گرفت؛ وقت رقص دونفره بود.
موجودات مختلف هرکدام جفتی پیدا کرده و به وسط تالار آمدند. نور مشعلها روی سنگفرش براق افتاده بود و سایهها روی دیوارها میرقصیدند.
تو کناری ایستاده بودی، کمی مردد، نمیدانستی با این همه هیولا چهکار کنی.
ناگهان چیفویو پشت سرت ایستاد. با شیطنت لبخندی زد و آرام زمزمه کرد:
«این بهترین فرصته…»
قبل از اینکه متوجه شوی، او ناگهان تو را کمی هل داد—و درست به پشت مایکی خوردی.
مایکی لحظهای مکث کرد، شانهاش را برگرداند و با همان چشمان طلایی نافذ به تو نگاه کرد. لبخند کمرنگ و خطرناکی زد.
«تو…؟»
تو خواستی عقب بروی اما او دستت را گرفت و نزدیک کشید. صدایش آرام و سرد بود، اما تهش چیزی نرمتر میلرزید:
«با من برقص.»
موسیقی اوج گرفت. همهی نگاهها روی شما بود.
مایکی دستش را دور کمرت حلقه کرد و دست دیگرش را در دستت گذاشت. بدنهایتان نزدیک شدند، آنقدر که ضربان قلبت را میتوانستی بشنوی.
رقص شروع شد… حرکاتتان آرام اما پر از کشش پنهان بود. نگاههای سنگین خونآشامها و هیولاهای دیگر رویتان بود، اما برای لحظاتی انگار فقط تو و او وجود داشتید.
تو با صورت سرخشده زمزمه کردی:
«مایکی… همه دارن نگاهمون میکنن…»
مایکی لبخند گوشهداری زد و در حالی که قدمهایت را هدایت میکرد گفت:
«بذار نگاه کنن. امشب… فقط تو مهمی》
روز بعد، قصر پر از هیاهو و آمادهسازی شد. همهی اعضای تومان لباسهای تیره و رسمی پوشیدند؛ حالتی که قدرت و وقار خونآشام بودنشان را به رخ میکشید.
مایکی قبل از رفتن بهت گفت:
«امشب خیلیها اونجا خواهند بود… گرگینهها، پریها، زامبیها و حتی موجوداتی که شاید اسمشون رو هم نشنیده باشی. نزدیک من بمون. این مهمونی یه جشن نیست، بیشتر یه نمایش قدرته.»
شب هنگام، دروازههای یک عمارت عظیم در دل جنگل باز شد. صدای موسیقی سنگین و مرموز در هوا پیچیده بود. نور مشعلها در تاریکی میدرخشید و موجودات عجیب یکییکی وارد تالار میشدند.
گرگینهها با قامتهای عضلانی و چشمان درخشان، پریها با بالهای براق و لباسهای درخشان، زامبیها با بدنهای نیمهپوسیده اما چشمانی درخشان… و خونآشامهای متعدد با ظاهری اشرافی و مغرور.
وقتی با تومان وارد تالار شدید، نگاه همه روی شما افتاد. سکوتی کوتاه برقرار شد—انگار ورود مایکی و همراهانش احترام و ترس را به جمع تزریق کرده بود.
تو اما وسط این موجودات، تنها انسان بودی. نگاههای کنجکاو و گاهی پر از عطش رویت سنگینی میکرد.
چیفویو آهسته در گوشت گفت:
«یادت باشه… ازم جدا نشی.»
همین موقع، میزبان مراسم، یک خونآشام با قد بلند و شنلی بلند سیاه، قدم جلو گذاشت و با لبخندی هولناک گفت:
«به مهمانی شب تاریک خوش اومدید… امشب شبیه هیچ شب دیگهای نخواهد بود.»
---
موسیقی آرام و سنگینی در سالن پیچید. فضای پرشکوه و در عین حال ترسناک جشن، رنگی تازه گرفت؛ وقت رقص دونفره بود.
موجودات مختلف هرکدام جفتی پیدا کرده و به وسط تالار آمدند. نور مشعلها روی سنگفرش براق افتاده بود و سایهها روی دیوارها میرقصیدند.
تو کناری ایستاده بودی، کمی مردد، نمیدانستی با این همه هیولا چهکار کنی.
ناگهان چیفویو پشت سرت ایستاد. با شیطنت لبخندی زد و آرام زمزمه کرد:
«این بهترین فرصته…»
قبل از اینکه متوجه شوی، او ناگهان تو را کمی هل داد—و درست به پشت مایکی خوردی.
مایکی لحظهای مکث کرد، شانهاش را برگرداند و با همان چشمان طلایی نافذ به تو نگاه کرد. لبخند کمرنگ و خطرناکی زد.
«تو…؟»
تو خواستی عقب بروی اما او دستت را گرفت و نزدیک کشید. صدایش آرام و سرد بود، اما تهش چیزی نرمتر میلرزید:
«با من برقص.»
موسیقی اوج گرفت. همهی نگاهها روی شما بود.
مایکی دستش را دور کمرت حلقه کرد و دست دیگرش را در دستت گذاشت. بدنهایتان نزدیک شدند، آنقدر که ضربان قلبت را میتوانستی بشنوی.
رقص شروع شد… حرکاتتان آرام اما پر از کشش پنهان بود. نگاههای سنگین خونآشامها و هیولاهای دیگر رویتان بود، اما برای لحظاتی انگار فقط تو و او وجود داشتید.
تو با صورت سرخشده زمزمه کردی:
«مایکی… همه دارن نگاهمون میکنن…»
مایکی لبخند گوشهداری زد و در حالی که قدمهایت را هدایت میکرد گفت:
«بذار نگاه کنن. امشب… فقط تو مهمی》
- ۴۴۹
- ۲۸ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط