🍂🌹🍂🌹🍂
🍂🌹🍂🌹🍂
🍂🌹🍂🌹
🍂🌹🍂
🍂🌹
🍂
#پارت_3
#دانشجوی_مغرور_من
صدای آقاجون باعث شد وایستم و به سمتش برگردم ، با صدای گرفته گفتم :
_ جان
_ بیا اینجا عزیزم
به سمتش رفتم کنارش نشستم ، دستی به سرم کشید و پرسید :
_ برای چی ناراحت هستی عزیزم !؟
با صدای گرفته ای گفتم :
_ ناراحت نیستم آقاجون دانشگاه درس ...
_ امیرصدرا رو دیدی ...!؟
از اینکه بی مقدمه داشت این سئوال رو میپرسید شکه شده بودم ، چند دقیقه ساکت بهش خیره شدم و بعدش پرسیدم :
_شما از کجا میدونید ؟
_ چون امیرصدرا برگشته و امروز تو دانشگاه شما تدریس میکنه برای همین میدونم ، و وقتی اومدی دیدم حالت چقدر خرابه پس یعنی دیدیش .
اشک تو چشمهام جمع شد
_ آقاجون خیلی سخت بود
_ میفهمم
_ من دوستش داشتم اما اون من رو طلاق داد ، من حتی سال ها بعد اون قضیه هنوز نتونستم فراموشش کنم و هیچ مردی رو وارد زندگیم کنم ، شاید احمقانه باشه اما من هنوزم خودم رو متعهد به اون میدونم .
آقاجون با تاسف سرش رو تکون داد و گفت :
_ تو نباید انقدر زود کم بیاری دخترم باید قوی باشی !.
_ چجوری آقاجون فکر میکردم فراموشش کردم ، فکر میکردم با دوباره دیدنش قلبم نمیلرزه اما اینطوری نشد قلبم لرزید و خودم خیلی کم آوردم میفهمید !؟
آقاجون آه تلخی کشید و پرسید :
_ هنوز دوستش داری
_ جونم رو بخاطرش میدم ...!
_ پس صبور باش شاید دوباره تونستی قلبش رو نرم کنی .
_ منظورتون چیه آقاجون !؟
_ امیرصدرا قراره بیاد و با ما زندگی کنه تو این عمارت پیش مادرش .
_ چی !؟
_ بخاطر مادرش برگشته شنیده حالش بد شده برای همین دوباره اومده .
_ پس چرا به من چیزی نگفتید !؟
_ میخواستم تو یه فرصت مناسب بهت بگم .
🍂
🍂🌹
🍂🌹🍂
🍂🌹🍂🌹
🍂🌹🍂🌹🍂
🍂🌹🍂🌹
🍂🌹🍂
🍂🌹
🍂
#پارت_3
#دانشجوی_مغرور_من
صدای آقاجون باعث شد وایستم و به سمتش برگردم ، با صدای گرفته گفتم :
_ جان
_ بیا اینجا عزیزم
به سمتش رفتم کنارش نشستم ، دستی به سرم کشید و پرسید :
_ برای چی ناراحت هستی عزیزم !؟
با صدای گرفته ای گفتم :
_ ناراحت نیستم آقاجون دانشگاه درس ...
_ امیرصدرا رو دیدی ...!؟
از اینکه بی مقدمه داشت این سئوال رو میپرسید شکه شده بودم ، چند دقیقه ساکت بهش خیره شدم و بعدش پرسیدم :
_شما از کجا میدونید ؟
_ چون امیرصدرا برگشته و امروز تو دانشگاه شما تدریس میکنه برای همین میدونم ، و وقتی اومدی دیدم حالت چقدر خرابه پس یعنی دیدیش .
اشک تو چشمهام جمع شد
_ آقاجون خیلی سخت بود
_ میفهمم
_ من دوستش داشتم اما اون من رو طلاق داد ، من حتی سال ها بعد اون قضیه هنوز نتونستم فراموشش کنم و هیچ مردی رو وارد زندگیم کنم ، شاید احمقانه باشه اما من هنوزم خودم رو متعهد به اون میدونم .
آقاجون با تاسف سرش رو تکون داد و گفت :
_ تو نباید انقدر زود کم بیاری دخترم باید قوی باشی !.
_ چجوری آقاجون فکر میکردم فراموشش کردم ، فکر میکردم با دوباره دیدنش قلبم نمیلرزه اما اینطوری نشد قلبم لرزید و خودم خیلی کم آوردم میفهمید !؟
آقاجون آه تلخی کشید و پرسید :
_ هنوز دوستش داری
_ جونم رو بخاطرش میدم ...!
_ پس صبور باش شاید دوباره تونستی قلبش رو نرم کنی .
_ منظورتون چیه آقاجون !؟
_ امیرصدرا قراره بیاد و با ما زندگی کنه تو این عمارت پیش مادرش .
_ چی !؟
_ بخاطر مادرش برگشته شنیده حالش بد شده برای همین دوباره اومده .
_ پس چرا به من چیزی نگفتید !؟
_ میخواستم تو یه فرصت مناسب بهت بگم .
🍂
🍂🌹
🍂🌹🍂
🍂🌹🍂🌹
🍂🌹🍂🌹🍂
۱۲.۳k
۲۲ دی ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.