چندپارتی
چندپارتی☆
p.2
نخواست دردسر درست کنه.
آروم گفت:
«نه، چیزی نیست.»
جونگکوک لحظهای ساکت شد، بعد گفت:
«میدونم از چی ناراحتی.
تو هیچوقت از من جدا نمیشی. مادرم هم هیچ کاری نمیتونه بکنه.»
آت با تعجب نگاهش کرد و گفت:
«تو… همهی اونارو شنیدی؟»
جونگکوک نفس عمیقی کشید:
«آره.
من میدونم مادرم چطوری باهات رفتار میکنه. از همهچیز خبر دارم.
دیگه هیچوقت پاتو اون خونه نذار، فهمیدی؟»
آت آروم گفت:
«باشه…»
چند وقت بعد…
خونهی آت و جونگکوک اوپن بود.
مادر جونگکوک اومده بود و رفت توی آشپزخونه.
یهو دوباره موهای آت رو کشید.
آت از درد یه صدای کوتاه ازش دراومد.
مادرش گفت:
«مگه نگفتم جونگکوک نباید بویی ببره؟»
آت با صدای لرزون گفت:
«به خدا من چیزی نگفتم… خودش فهمید.»
مادرش عصبی شد، با پا بهش ضربه زد و آت تعادلش رو از دست داد و افتاد.
داد زد:
«دهنتو ببند! اون هیچی نمیدونه!»
همون لحظه، صدای فریاد جونگکوک اومد:
«مامان! ولش کن!»
دوید داخل آشپزخونه.
آت رو دید که روی زمین افتاده.
با خشم گفت:
«به چه حقی باهاش اینطوری رفتار میکنی؟»
مادرش گفت:
«چون لیاقتش همینه.»
جونگکوک با صدای محکم گفت:
«من همهچیو خودم دیدم.
اون هیچی به من نگفته.
من خودم میدونم.»
بعد رو به مادرش گفت:
«حالا هم لطفاً برید بیرون.»
مادر جونگکوک، بدون حرف، رفت.
جونگکوک نشست کنار آت، کمکش کرد بلند شه، پیشونیش رو بوسید و آروم گفت:
«ببخشید… ملکهی قشنگم.»
آت اشکهاش رو نگه نداشت.
اما اینبار میدونست تنها نیست 🤍
ادامه دارد...
p.2
نخواست دردسر درست کنه.
آروم گفت:
«نه، چیزی نیست.»
جونگکوک لحظهای ساکت شد، بعد گفت:
«میدونم از چی ناراحتی.
تو هیچوقت از من جدا نمیشی. مادرم هم هیچ کاری نمیتونه بکنه.»
آت با تعجب نگاهش کرد و گفت:
«تو… همهی اونارو شنیدی؟»
جونگکوک نفس عمیقی کشید:
«آره.
من میدونم مادرم چطوری باهات رفتار میکنه. از همهچیز خبر دارم.
دیگه هیچوقت پاتو اون خونه نذار، فهمیدی؟»
آت آروم گفت:
«باشه…»
چند وقت بعد…
خونهی آت و جونگکوک اوپن بود.
مادر جونگکوک اومده بود و رفت توی آشپزخونه.
یهو دوباره موهای آت رو کشید.
آت از درد یه صدای کوتاه ازش دراومد.
مادرش گفت:
«مگه نگفتم جونگکوک نباید بویی ببره؟»
آت با صدای لرزون گفت:
«به خدا من چیزی نگفتم… خودش فهمید.»
مادرش عصبی شد، با پا بهش ضربه زد و آت تعادلش رو از دست داد و افتاد.
داد زد:
«دهنتو ببند! اون هیچی نمیدونه!»
همون لحظه، صدای فریاد جونگکوک اومد:
«مامان! ولش کن!»
دوید داخل آشپزخونه.
آت رو دید که روی زمین افتاده.
با خشم گفت:
«به چه حقی باهاش اینطوری رفتار میکنی؟»
مادرش گفت:
«چون لیاقتش همینه.»
جونگکوک با صدای محکم گفت:
«من همهچیو خودم دیدم.
اون هیچی به من نگفته.
من خودم میدونم.»
بعد رو به مادرش گفت:
«حالا هم لطفاً برید بیرون.»
مادر جونگکوک، بدون حرف، رفت.
جونگکوک نشست کنار آت، کمکش کرد بلند شه، پیشونیش رو بوسید و آروم گفت:
«ببخشید… ملکهی قشنگم.»
آت اشکهاش رو نگه نداشت.
اما اینبار میدونست تنها نیست 🤍
ادامه دارد...
- ۲۷۵
- ۰۲ دی ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط