رمان:عشق همیشگی:)(p3)

سلام بریم برای پارت سوم...
.........
شخصیت ها:آرشین_پدری_مالریا_فرناندو_فران و...
ژانر:عاشقانه_درام_تراژدی...
........................
پدری در خیابون بلنهیم تصادف میکنه با یه دختر...
پدری سرش به شیشه میخوره و زخم میشه!
شیشه ماشینش میشکنه با برخورد اون دختر به شیشه ماشینش!
پدری سِر شده و چشاش سیاهی میره(برخورد شدیدی با اون دختره داشته!)
از داخل ماشین که به بیرون نگاه میکنه افراد زیادی رو میبینه که دور اون دختری که باهاش تصادف کرده جمع شدند...
پدری با ناراحتی و عصبانیت دست به سر پیاده میشه،وقتی میره بیرون همه با تعجب بهش نگاه میکنن...
پدری که میره بالا سر دختره که ببینه حالش چطوره...
وقتی که میرسه دختره تموم صورتش خونه و موهاش نمیزارن پدری صورت اون دختر رو ببینه!
پدری خم میشه و موهای دختری که باهاش تصادف کرده رو کنار میزنه!
((پدری))
چهرش خیلی آشناس...احساس میکنم این زخمی که روی گونه اش هست و یک جایه دیگه دیدم...
((آرشین))
درفکر اینم که چطور دوباره پدری رو ببینم و بهش اینبار همه چی رو بگم با اینکه میتونستم همون موقع که داخل (رستوران میرای) که کار میکنم بهش بگم یا همین چند دقیقه پیش ولی اینبار بدون خجالتی، احساسم و بهش میگم!
به طرف خیابون بلنهیم دارم میرم به سمت خونم...خیلی دلم برای دراز کشیدن روی تختم تنگ شده این چند ساعت حتی ننشستم...
میخام از این ور خیابون به اون ور بروم تا جایی که دید ام کار میکند هیچ ماشینی که به سمت این ور بیاید را نمیبینم...
دارم میروم اون ور که گوشیم زنگ میخورد،مادرم است...
من در فکر اینکه مالریا حتما به مادرم گفته تا این وقت شب(ساعت:10:12)بیرون بوده ام و حتما چند تا چرت و پرت دیگه هم گفته است چقدر مادرم را نگران کرده است...
صدای یک خانم توجه ام را جلب میکند سرم را که برمیگردانم ببینم چه میگوید...
تصادف میکنم و سرم به شیشه آن ماشین میخورد و روی زمین آسفالت میوفتم...
هیچی حس نمیکنم احساس میکنم مُردم!
چشمانم نیمه باز هستن و همه دورم جمع شده اند یکی پس از دیگری بر روی گونه ام سیلی میزنند.
اما فایده ای ندارد خون از پیشانی ام سرازیر میشود
دستانم زخمی هستند و در قسمت پاهایم هیچی حس نمیکنم!
ناگهان یه مرد آشنا جلوی چشمانم میاید اما چون موهایم جلوی دیدم را گرفتن نمیتونم خوب ببینم اما معلوم است سر آن هم خونی هست و دست به سر به بالای سر من آمده است!
خم میشود و موهایم را کنار میزند...
چشمان نیمه بازم با دیدن پدری باز میشوند...
نمیتوانم چیزی که میخواهم را بگویم...
پدری هم زخمی است خیلی دوست دارم در این لحظه من بمیرم اما پدری از سرش خون نیاید...
((پدری))
با دیدن همان دختری که چند دقیقه پیش دیدمش جا خوردم...
اصلا با مغزم جور در نمیاد که همون دختری است که دیدمش خیلی عجیب است...
چشمانش را که میبینم قلبم شروع به تپش زدن میکند...
یه حسی بهم میگوید که هرچه زودتر باید اورا نجات دهم...
با صدای آمبولانس همه چی از ذهنم پاک میشود...
خیلی دوست داشتم کمکش کنم اما خودم هم زخمی بودم و چشمانم دیگر جایی را نمیدیدند و بی هوش شدم!
((چند ساعت بعد))
(بیمارستان)
وقتی چشمانم رو باز کردم روشنایی زیادی دیدم که چشمانم زد...
هیچی یادم نمیاید بجز چهره ی خونین آن دختر...
اسمش را هم نپرسیدم...
صدای پرستار زدم که بیاید...
پرستار آمد و گفت:خداروشکر به هوش آمدید،چطور میتونم کمکتون کنم؟
گفتم:همون خانمی که باهاشون تصادف کردم کدوم اتاق هستند؟
گفت:اتاق 248 هستند.
گفتم:اتاق من شماره ی چنده؟
گفت:239.
گفتم:چطور میتوانم ببینمشون؟
گفت:خوشبختانه شما آقای گونزالس آسیب زیادی ندیدید،ولی خانم مهاجر دستشون شکسته و سرشون هم آسیب دیده بود بخیه شد...الان خواب هستند...
و بعد از کمی مکث ادامه داد:پلیس ها میخوان بیان بپرسن ازتون صحنه ی تصادف چطور بوده و چند تا سوال دیگه آماده هستید؟
گفتم:اوکیه...
((چند دقیقه بعد از ترک پرستار از اتاق))
پلیس در اتاق را میزند و وارد اتاق میشود با دستیارش آقای تورس...
سلام و احوال پرسی میکند و سمت راست هم مینشیند دستیارش ایستاده هست...
از من میپرسد:آقای گونزالس میتونید توضیح بدید چطور اون تصادف رخ داد؟
گفتم:دقیق یادم نمیاد ولی یادمه تشنم بود و روم و برگردوندم که بطری آب و بردارم از روی صندلی عقب ماشین.
گفت:بسیار خب...آقای گونزالس شما تا الان این خانم رو دیده بودید؟
گفتم:آره چطور مگه؟
گفت:دوست این خانم گفتند که قبل این اتفاق همدیگر و دیده بودید خیلی عجیب نیست که باهاشون تصادف کردید؟
هیچ پاسخی ندادم...
از اتاق رفتن بیرون و من هم چشام و بستم بخوابم...
#پدری
#بارسا
#رمان
دیدگاه ها (۲)

رمان:عشق همیشگی:)(p4)

زوج قشنگمم سعید و لیلا:))))

عشقمممم:)arshin_Pedri

arshin_Pedri

فرار من

P15🍯¢چیشده چیشده-حالش بده میگه شکمم خیلی درد داره {لارا رو ب...

شوهر دو روزه پارت۸۳

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط