پارت

꧁پارت ۳۸꧂
و هوتوکه بار دیگر ، دیگران را قافلگیر کرد او گلی چون گلی که به آیری و کاگتوکی داده بود به یومه تقدیم نکرد، بلکه کمی به سمت پشتش قدم بر می دارد و در مقابل یومه می‌ایستد، مچ پای راست خود را دور  پای چپش می‌پیچد و پایین تنه‌اش را خم می‌کند و همچون شاهزاده های داستان های خیال انگیز به یومه تعظیم میکند، گل زر سفیدی را که در دست داشته بود به یومه تقدیم می‌کند و دست دیگری‌اش را پشت و پایین کمرش نگه می‌دارد
یومه در ذهنش با خود می‌گوید: "داره چیکار میکنه؟...چرا اینقدر شبیه شاهزاده هاست... چه... خوشگله... "
هوتوکه: "این گل تقدیم به بانوی من"
یومه در این تلاش بود که خود را آرام نشان دهد و همواره در ذهن خود می‌گوید: "دارههههه چی می‌گههه؟! مننننن؟! "
یومه: "اوه... ممنون..."
یومه دستش را دراز می‌کند تا گل را بگیرد، لمس آرامی میان انگشتان یومه و هوتوکه جرقه میزند، هوتوکه قبل از زمانی که یومه گل را از دست هوتوکه بگیرد دستیومه ر می‌بوسد و لب های نرمشبر روی پوست یومه چند ثانیه باقی می‌ماند، یومه کم کم دستش را عقب می‌کشد و سرخی گونه اش را پنهان میکند.
هوتوکه بدر حالت عادی می‌ایستد و نگاهی از گوشه چشمش به بقیه می‌اندازد که به سمت چادر ها میروند، هنگامی که هوتوکه از کنار یومه رد می‌شد یومه سوالی عجیب از هوتوکه می‌پرسد:
یومه: "بهم بگو... چرا...چرا به بقیه گل قرمز دادی... اما من سفید...؟ " 
هوتوکه به سمت گوش یومه خم می‌شود و در گوشش زمزمه می‌کند:
هوتوکه: "چون...خودت بهم گفت بودی که زر سفید دوست داری...به معنای عشق پاک..."
هوتوکه بدون اینکه به سمت یومه برگردد به بقیه دانش آموزان کنار چادر می‌پیوندد .
یومه کمی می‌لرزد
یومه در ذهنش: "من.... من هیچوقت همچین چیزی بهش نگفتم...اون راجب چی حرف میزنه؟... عشق پاک؟ منظورش چی بود؟ دوستم داره؟ نه... شاید... یه چیز دیگه... "
یومه هم نیز به چادر ها برمی‌گردد.پس از شام همه به چادر هایشان برمیگردند و سپس بر خواب فرو می‌روند.
یومه کمی آشفته ست...اما این آشفتگی برای او خیلی حس خوبی دارد...
یومه به خواب می‌رود، تقریبا نیمه شب بود و یومه با صدای خش خش برگ ها چشمانش را باز می‌کند، سریع می‌نشیند و به کناره های چادر نگاه می‌کند، او از روی کنجکاوی از چادر بیرون میرود... و متوجه می‌شود کاگتوکی بیرون از چادر ها نشسته است و به ماه چشم دوخته است.
کاگتوکی بدون اینکه سرش ر بچرخاند متوجه حضور یومه میشود.
کاگتوکی: "هی... یومه، میدونم تویی...بیا اینجا...میشه باهم حرف بزنیم؟ "...
(ادامه دارد)
دیدگاه ها (۲)

چه شروع تابستون قشنگی...

یاح یاح لذت ببرید

نمیدونم چرا ولی چشمای هوتوکه رو تریاکی کشید_

آرت/اوسی/روکسی/تولد/نقاشی دیجیتال

نانا آرام در را باز کرد و وارد اتاق شد.در را بی‌صدا بست و چن...

هزارمین قول انگشتی را به یاد اور پارت ۷

ساعت از نیمه شب گذشته . مایکی به نامه ای که دختر نوشته بود خ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط