اخرین قدم ها را جوری برمیداشت که انگار دردی درون سینه داش

اخرین قدم ها را جوری برمیداشت که انگار دردی درون سینه داشت. پله به پله بالاتر می رفت و بالاخره به آخرین در رسید. در را باز کرد وارد محوطه نسبت بزرگ پشت بام شد. اشک هایش هنوز خشک نشده بودن نفس نفس میزد. پاهایش رو به سختی تکان داد و به لبه نزدیک تر شد. کلماتی به لب آورد :
محبوبم، چقدر دلم برای عطر موهایت تنگ شده. چقدر دلتمگ چشمانتم. چقدر و چقدر دلتنگ لبخند هایت و بیشتر از همه دلتنگ بغلت . شب ها که تو نیستی شب ها که لب هایت در جای دیگر به لبخند گشوده می شود. وجود خرابم یاد تو رو در سر می پروراند یاد تپش قلب هایم برایت .‌ اینجام که نبض ها و اشک هایم را به تو هدیه دهم. قلبی نصفه کار و چشمانی سرخ که هروز یاد تو درونشان طوفان میکند و وجود سرشار از دردی می شود که یاد محبوبم را به همراه دارد. کمی جلوتر می آیی؟
بوسه ای‌ به باد هدیه دادم تا آخرین لحظاتم را به یادت بیاورد. و گویا جسمم دیگر توانایی ندارد که کلماتم را برایت خلاصه کنم. من در شب های کنار تو زنده شدم و امشب هم در کنار منی و موعد مرگ را رقم میزنی. بخاطر گرمیه قلبت. زیبایی لبخندت ممنونم و مرا ببخش که نتوانست که نبودم که نشدم که نکردم و همه چیز خراب شد.‌آخرین نوشته‌ ام را با یادت می نویسم و شاید باد کاغذ ها را به چشمانت برسانند؟! نمیدانم وقت پرواز این پرنده سرکش فرا رسیده :)
El.
دیدگاه ها (۰)

صورتمو دیدی ته چشامو ندیدی..

-دربارت چی فکر میکنن؟نمیدونم. بعضی ها فکر میکنن ترسناکم بعضی...

یه ذره به این جمله فکر کن..

این زندگی اجازه ی ترک کردنشو نمیده...

زندگی را طعم لب های تو گیرا می کندعطر یاد تو دلم را غرق رویا...

خاطراتِ تو ،نه ارو است که بسوزاندو نه زلزله ای سهمگین ، که و...

مادر نامت را که می نویسمقلم می لرزددل می لرزدجهان آرام می شو...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط