خودش اومد روی تخت دراز کشید و به من گفت که بیام بشینم روش

خودش اومد روی تخت دراز کشید و به من گفت که بیام بشینم روش وقتی نشستم روش یه چیزی حس کردم
قیافم هم یه جوری شده بود
سانزو : چته ؟
بعد یه لبخند زد
سانزو :وای لعنت بهش فهمیدی دارم چیکار میکنم !
یوکای : تتتتتت داریییی منوووو....نمیخواممممممم بعد با پا دوباره کوبیدم توی شکمش
سانزو: وایییییی چهههه غلطی دارییی میکنیییی کصخلللللل
یوکای : داری با دختر مردم از اون کارا میکنییی بعدددد انتظار داری آروم باشمم و هیچی نگمممم تففف بعتتتتت

رفتم و دراز کشیدم روش جوری که...به...برخورد کنع

سانزو: خب الان تو داری میکنی به من دیگه ربطی نداره

یوکای : باید واسه معذرا خواهی برام ویسکی بخری !
سانزو : فقط ویسکی ؟ خب باشه از روم پاشو

یوکای : یه ساعت دیگه

سانزو فهمید دلیلشو واسه همین پرتم کرد اونور تخت
رفت تا ویسکی بخره
ولی وقتی اومد شراب /مشروب دستش بود

یوکای : چرا ازینا گرفتی ؟ من ویسکی خواستممممم

سانزو: خفه شو دیه باید بخوری بعدش فقط واسه تو نگرفتم ! خودمم میخورم

یوکای :  سانزوووو تو نکنه میخوای مست کنیییی ؟دیوونه ای ؟

یه دفعه یکی در زد
اون آکیو بود
آکیو : آهای سانزو در رو باز کنننننن
واکاسا در رو باز کرد
یوکای : هی سانزو این چشه

اومد داخل در رو بست و پشت در وایساد
آکیو : مایکی و میتسویا اوفتادن دنبالممم

دختره رو زدم کنار و در رو باز کردم و خودم رفتم بیرون
یه دفعه در هین دویدن اونا دوتاشون افتادن
یوکای : چتونه ؟
میتسویا : گرلم آکیو رو ندیدی ؟
یوکای : خیر فرزندم اگر بود که من به عشقم میگفتم
میتسویا : عشقت کیه ؟
یوکای : معلومه دیگه خودتی

صورت میتسویا سرخ سرخ شده بود
خجالت کشیده بود

بعد تا حواسش نبود در رو بستم و قفلش کردم
دیدگاه ها (۰)

سانزو :  آکیو میگم ازونایی که دوست داری گرفتم میخوای بخوری ؟...

خویه دفعه وقتی دیدم روی تختم تعجب کردم هیچ کس هم پیشم نبود و...

ایزانا : بدو بدو بریم که تا نرفته ایزانا :سانزوووووااااااااا...

یه دفعه یه دختر خوشگل از دور اومد و داشت سانزو رو صدا میزد ا...

قاتل من

☆تکپارتی از سانزو ☆☆نکته: شما دوست سانزو بودین ☆ داشتی پیاده...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط