ایزانا بدو بدو بریم که تا نرفته
ایزانا : بدو بدو بریم که تا نرفته
ایزانا :سانزوووووااااااااا صبر کننننننننن نیحیاستیخیتایتیثخاسه۸ثحثت
سانزو : چته ؟ چرا یوکای رو آوردی ؟
یوکای : تو با همچین دختری توی رابطه بودی و من نمیدونستم ؟ واقعا چه آدمی هستی تو ! لاس میزنی با یه دختر دیگه در صورتی که یکیو داری و ولی تصور میکنی نداری !
سانزو: نه یوکای اونجوری نیس که تو فکر میکنی
میکی : این کیه بیب ؟
یوکای : واییییی تازعععع بهتتتتتت میگههههه بیبببببب منننننننن اصننننن حالیمممم نمیشععععع 🗿💔تو کتمممم نمیرعععع عوضیااااا چطور با احساسات من بازی موکونینننننن
سانزو:ب...
یوکای : توووو هیچییی نگوووو خودممم الا جرتتتت میدممم
یوکای : ببین لعنتی فک نکن تونستی سانزو رو ازم بگیری ! الکی نفکر واسه خودت آدم زنده ی بی ادف 🐈
میکی : چی خوردی تو ؟ خانم محترم ایشون رل بندسسسس یا سالع میشناسمش اومدی اینجا دعوا را انداختی که فقط بگی سانزو مال توعه ؟
یه دفعه چشمام سیاهی رفت و افتادم روی زمین فقط اون لحظه صدای سانزو رو میشنیدم که میگفت ببرینش توی اتاقش
بعد از چند ساعت چشمام رو باز کردم و دیدم اون دختره میکی جلومه سریع بلند شدم خواستم برم که یه دفعه سانزو اومد جلوی در خواستم بزنمش ولی دلم نیومد
یوکای : میری کنار ؟ نمیخوام دیگه اینجا بمونم
سانزو : حسودیت شده ؟ 🧸
یوکای : من حسود نیستم مث بعضیا !-
سانزو یه لبخندی زد و نشست جلوی در و منو کشید پایین پیش خودش
لپامو با دستش گرفته بود ولشون هم نمیکرد
میکی : هوی داری چیکار میکنی ؟
سانزو : خفه شو میکی
سانزو : وای لعنتی کاملا از قیاقت معلومه که عصبی شدی خوب واسه معذرت خواهی چیکار کنم برات؟
یوکای : فقط بزار برم
سانزو : ممکن نیس فرمانده سرم رو از جا در میاره
یوکای : واقعا ؟ اگر برات ارزش داشته باشم تو حتی حاضری از جونت هم بگذری ولی تو حتی نمیخوای که کتک بخوری !
از جلوی در بلند شد و بم گفت برم روی تخت بشینم بعد میکی رو از اتاق بیرون کرد
ایزانا :سانزوووووااااااااا صبر کننننننننن نیحیاستیخیتایتیثخاسه۸ثحثت
سانزو : چته ؟ چرا یوکای رو آوردی ؟
یوکای : تو با همچین دختری توی رابطه بودی و من نمیدونستم ؟ واقعا چه آدمی هستی تو ! لاس میزنی با یه دختر دیگه در صورتی که یکیو داری و ولی تصور میکنی نداری !
سانزو: نه یوکای اونجوری نیس که تو فکر میکنی
میکی : این کیه بیب ؟
یوکای : واییییی تازعععع بهتتتتتت میگههههه بیبببببب منننننننن اصننننن حالیمممم نمیشععععع 🗿💔تو کتمممم نمیرعععع عوضیااااا چطور با احساسات من بازی موکونینننننن
سانزو:ب...
یوکای : توووو هیچییی نگوووو خودممم الا جرتتتت میدممم
یوکای : ببین لعنتی فک نکن تونستی سانزو رو ازم بگیری ! الکی نفکر واسه خودت آدم زنده ی بی ادف 🐈
میکی : چی خوردی تو ؟ خانم محترم ایشون رل بندسسسس یا سالع میشناسمش اومدی اینجا دعوا را انداختی که فقط بگی سانزو مال توعه ؟
یه دفعه چشمام سیاهی رفت و افتادم روی زمین فقط اون لحظه صدای سانزو رو میشنیدم که میگفت ببرینش توی اتاقش
بعد از چند ساعت چشمام رو باز کردم و دیدم اون دختره میکی جلومه سریع بلند شدم خواستم برم که یه دفعه سانزو اومد جلوی در خواستم بزنمش ولی دلم نیومد
یوکای : میری کنار ؟ نمیخوام دیگه اینجا بمونم
سانزو : حسودیت شده ؟ 🧸
یوکای : من حسود نیستم مث بعضیا !-
سانزو یه لبخندی زد و نشست جلوی در و منو کشید پایین پیش خودش
لپامو با دستش گرفته بود ولشون هم نمیکرد
میکی : هوی داری چیکار میکنی ؟
سانزو : خفه شو میکی
سانزو : وای لعنتی کاملا از قیاقت معلومه که عصبی شدی خوب واسه معذرت خواهی چیکار کنم برات؟
یوکای : فقط بزار برم
سانزو : ممکن نیس فرمانده سرم رو از جا در میاره
یوکای : واقعا ؟ اگر برات ارزش داشته باشم تو حتی حاضری از جونت هم بگذری ولی تو حتی نمیخوای که کتک بخوری !
از جلوی در بلند شد و بم گفت برم روی تخت بشینم بعد میکی رو از اتاق بیرون کرد
- ۳.۶k
- ۱۵ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط