Fₐₖₑ ₙₐₘₑ: Yₐₛ
Fₐₖₑ ₙₐₘₑ: Yₐₛ
ₚₐᵣₜ⁶¹
.⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝
تهیونگ: منم کاری پیش اومده باید برم خونه خودم میرسونمش جونگ کوک.
جونگ کوک با شک بهش نگاه کرد. قبل از اینکه کسی چیزی بگه همونی گفت:
همونی: تو بمون حالا یه امشب دیر بری چیزی عوض نمیشه، ا/ت هم اگه خسته ست میتونه با جونگ کوک برگرده...
نگاهم کرد:
همونی: نمیتونی صبر کنی تا این مهمونی تموم بشه بعد با هم برگردیم؟!.
معذب و دستپاچه شده بودم چون اون لحظه همه ی نگاه های جمع روی من بود و خیلی آروم گفتم:
ا/ت: نه دیگه بیشتر از این مزاحم نمیشم، من باید به درسام برسم اگه اجازه بدید من برگردم خونه.
سرش رو تکون داد و تیز به تهیونگ نگاه کرد، تهیونگ هم همینطور سر جاش ايستاده بود و به منو جونگ کوک نگاه کرد.
بلند شدم و کمی بعد از همه خداحافظی کردم و با جونگ کوک از خونه بیرون زدیم.
کمی بعد سوار ماشین شدیم و کنارش روی صندلی نشستم.
ماشین به حرکت در اومد.
جونگ کوک: با تهیونگ مشکلی داری؟!.
از حرف یهویی ش شوکه به طرفش برگشتم.
ا/ت: متوجه سوالتون نشدم؟!.
نیم نگاه معناداری بهم انداخت و با کنایه گفت:
جونگ کوک: تو زیرش میزنی اما من پسر داییِ خودمو بهتر از تو میشناسم، اگه چیزی هست بگو،یا اگه.....
با مکث جمله ی آخرش رو کامل کرد.
جونگ کوک: داره اذیتت میکنه؟!.
چطور به این نتیجه رسیده!!جونگ کوک مرد بالغ و باهوشی بود و تا اونجایی که من از کارش اطلاع دارم یه مأمور امنیتی نفوذیه، اگه موضوع رو باهاش درمیون بذارم شاید بتونه بهم کمک کنه و تهیونگ رو ازم دور کنه، ولی بعد از گفتن حرفام هیچی معلوم نیست، میترسم این راز رسوایی بیشتری برای خودم و خانواده ام به بار بیاره و اون چیزی که پیش بینی میکنم نشه.
اون وقت همونی و خانواده م و تمام اطرافیان به من نگاه دیگه ای پیدا میکنه.
سکوت کردم، شاید سکوت بهترین راه باشه مثل الان که همه در آرامش زندگی میکنن و از پشت پرده این نمایش خبری ندارن و فقط منم که زخمی میشم و با دردهای خودم زندگی میکنم و از چیزی حرف نمیزنم.
ₚₐᵣₜ⁶¹
.⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝
تهیونگ: منم کاری پیش اومده باید برم خونه خودم میرسونمش جونگ کوک.
جونگ کوک با شک بهش نگاه کرد. قبل از اینکه کسی چیزی بگه همونی گفت:
همونی: تو بمون حالا یه امشب دیر بری چیزی عوض نمیشه، ا/ت هم اگه خسته ست میتونه با جونگ کوک برگرده...
نگاهم کرد:
همونی: نمیتونی صبر کنی تا این مهمونی تموم بشه بعد با هم برگردیم؟!.
معذب و دستپاچه شده بودم چون اون لحظه همه ی نگاه های جمع روی من بود و خیلی آروم گفتم:
ا/ت: نه دیگه بیشتر از این مزاحم نمیشم، من باید به درسام برسم اگه اجازه بدید من برگردم خونه.
سرش رو تکون داد و تیز به تهیونگ نگاه کرد، تهیونگ هم همینطور سر جاش ايستاده بود و به منو جونگ کوک نگاه کرد.
بلند شدم و کمی بعد از همه خداحافظی کردم و با جونگ کوک از خونه بیرون زدیم.
کمی بعد سوار ماشین شدیم و کنارش روی صندلی نشستم.
ماشین به حرکت در اومد.
جونگ کوک: با تهیونگ مشکلی داری؟!.
از حرف یهویی ش شوکه به طرفش برگشتم.
ا/ت: متوجه سوالتون نشدم؟!.
نیم نگاه معناداری بهم انداخت و با کنایه گفت:
جونگ کوک: تو زیرش میزنی اما من پسر داییِ خودمو بهتر از تو میشناسم، اگه چیزی هست بگو،یا اگه.....
با مکث جمله ی آخرش رو کامل کرد.
جونگ کوک: داره اذیتت میکنه؟!.
چطور به این نتیجه رسیده!!جونگ کوک مرد بالغ و باهوشی بود و تا اونجایی که من از کارش اطلاع دارم یه مأمور امنیتی نفوذیه، اگه موضوع رو باهاش درمیون بذارم شاید بتونه بهم کمک کنه و تهیونگ رو ازم دور کنه، ولی بعد از گفتن حرفام هیچی معلوم نیست، میترسم این راز رسوایی بیشتری برای خودم و خانواده ام به بار بیاره و اون چیزی که پیش بینی میکنم نشه.
اون وقت همونی و خانواده م و تمام اطرافیان به من نگاه دیگه ای پیدا میکنه.
سکوت کردم، شاید سکوت بهترین راه باشه مثل الان که همه در آرامش زندگی میکنن و از پشت پرده این نمایش خبری ندارن و فقط منم که زخمی میشم و با دردهای خودم زندگی میکنم و از چیزی حرف نمیزنم.
۴.۷k
۰۹ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.