Fₐₖₑ ₙₐₘₑ: Yₐₛ
Fₐₖₑ ₙₐₘₑ: Yₐₛ
ₚₐᵣₜ⁶⁰
.⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝
سر میز شام نشسته بودیم و من کنار همونی نشسته بودم و بی میل کمی غذا خوردم.
صدای آقای دونگ ووک توجهم رو جمع کرد:
بابای تهیونگ: امشب برای موضوع نایون و تهیونگ جمع شدیم درسته؟!.
یوری خانم که کنارش نشسته بود خنده ریزی کرد و گفت:
مامان تهیونگ: بله قراره اینارو بفرستیم سر خونه زندگی شون اگه به پسرت باشه که حالا حالا ها باید صبر کنیم تا نوه دار بشیم.
تهیونگ در سکوت پفی کشيد و آروم و محترمانه گفت:
تهیونگ: در حال حاضر که آمادگیشو ندارم، فعلا کارام زیاده، نمیتونم برنامه شخصیمو هم دخل بدم توش.
بابای تهیونگ: شما که نمیخواین جشن بگیرید یه ماه عسل ساده میرید و برمیگردید سر خونه زندگی تون.
اخم های نایون کمکم باز شد و رو به مادرش کرد و خندید.
ولی اگه میدونست کسی که قراره شوهرش بشه و انقدر از این موضوع خوشحال بود میفهمید که یه آدم نامرد و عوضی قراره شوهرش بشه هیچوقت برای این وصلت خوشحالی نمیکرد..
.
.
طبق صحبت هاشون قرار شد تهیونگ و نایون چند روز بعد برن ماه عسل و بعد از اون احتمالا توی آپارتمان مخفی تهیونگ که به جز من کسی ازش اطلاعی نداشت زندگی شون رو شروع میکردن. فقط مشتاق بودم ببینم سروته اون زندگی قراره به کجا ختم بشه!!
بعد از شام همه کنار هم نشسته بودند و مشغول حرف زدن با هم بودند ولی من خسته بودم و دلم میخواست برگردم خونه.
همونی و تهیونگ و همین طور جونگ کوک متوجه بی حوصلگیام شده بودن.
گوشی تهیونگ زنگ خورد و برای جواب دادن بلند شد و به سمت بیرون رفت.
تماسش از هرکسی بود به چند ثانیه طول نکشید که برگشت و همون لحظه جونگ کوک در خطاب به من گفت:
جونگ کوک: اگه میخوای برگردی خونه من میتونم شما رو برسونم.
به سرعت نگاهش کردم و تهیونگ درحالی با اخم داشت توی گوشیش چیزی مینوشت و ايستاده بود سرش رو سریع بالا گرفت و محکم گفت:
ₚₐᵣₜ⁶⁰
.⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝
سر میز شام نشسته بودیم و من کنار همونی نشسته بودم و بی میل کمی غذا خوردم.
صدای آقای دونگ ووک توجهم رو جمع کرد:
بابای تهیونگ: امشب برای موضوع نایون و تهیونگ جمع شدیم درسته؟!.
یوری خانم که کنارش نشسته بود خنده ریزی کرد و گفت:
مامان تهیونگ: بله قراره اینارو بفرستیم سر خونه زندگی شون اگه به پسرت باشه که حالا حالا ها باید صبر کنیم تا نوه دار بشیم.
تهیونگ در سکوت پفی کشيد و آروم و محترمانه گفت:
تهیونگ: در حال حاضر که آمادگیشو ندارم، فعلا کارام زیاده، نمیتونم برنامه شخصیمو هم دخل بدم توش.
بابای تهیونگ: شما که نمیخواین جشن بگیرید یه ماه عسل ساده میرید و برمیگردید سر خونه زندگی تون.
اخم های نایون کمکم باز شد و رو به مادرش کرد و خندید.
ولی اگه میدونست کسی که قراره شوهرش بشه و انقدر از این موضوع خوشحال بود میفهمید که یه آدم نامرد و عوضی قراره شوهرش بشه هیچوقت برای این وصلت خوشحالی نمیکرد..
.
.
طبق صحبت هاشون قرار شد تهیونگ و نایون چند روز بعد برن ماه عسل و بعد از اون احتمالا توی آپارتمان مخفی تهیونگ که به جز من کسی ازش اطلاعی نداشت زندگی شون رو شروع میکردن. فقط مشتاق بودم ببینم سروته اون زندگی قراره به کجا ختم بشه!!
بعد از شام همه کنار هم نشسته بودند و مشغول حرف زدن با هم بودند ولی من خسته بودم و دلم میخواست برگردم خونه.
همونی و تهیونگ و همین طور جونگ کوک متوجه بی حوصلگیام شده بودن.
گوشی تهیونگ زنگ خورد و برای جواب دادن بلند شد و به سمت بیرون رفت.
تماسش از هرکسی بود به چند ثانیه طول نکشید که برگشت و همون لحظه جونگ کوک در خطاب به من گفت:
جونگ کوک: اگه میخوای برگردی خونه من میتونم شما رو برسونم.
به سرعت نگاهش کردم و تهیونگ درحالی با اخم داشت توی گوشیش چیزی مینوشت و ايستاده بود سرش رو سریع بالا گرفت و محکم گفت:
۴.۲k
۰۹ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.