Fₐₖₑ ₙₐₘₑ: Yₐₛ
Fₐₖₑ ₙₐₘₑ: Yₐₛ
ₚₐᵣₜ⁵⁹
.⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝
"ویو ا/ت، خونه نایون "
از سنگینی نگاه کسی سرم چرخید به اون قسمت و چشمام روی نگاه تهیونگ نشستن.
نایون هم کنارش نشسته، اخم تندی روی صورتش بود و چشم غره مخصوصی بهم رفت و یهو از کنار نایون بلند شد و گفت:
تهیونگ: عمه قرص مسکن داری؟!.
همونی با این حرف بلافاصله منو نگاه کرد.
عمه جی اون قرص رو به تهیونگ داد که مادر تهیونگ از تو آشپزخونه سریع گفت:
مامان تهیونگ: واسه چی سرت درد میکنه، مگه خوب استراحت نکردی؟!.
تهیونگ قرص رو با یه لیوان آب خورد و با سردی گفت:
تهیونگ: نه بعد از کلاس مستقیم اومدم اینجا.
جونگ کوک طعنه زد:
جونگ کوک: استاد تهیونگ ذهنش خیلی مشغوله، این دانشجو ها که براش حواس نمیذارن.
تهیونگ طعنه اش رو با محکم گذاشتن لیوان روی کانتر و اخمِ تندش جواب داد.
تهیونگ: سردردمو بیشتر نکن کوک.
جونگ کوک با تسلیم دستاشو بالا گرفت و خندید:
جونگ کوک: شوخی کردم بابا، میدونم خسته ای.
یوری خانوم کنار نایون نشست و کمی قربون صدقه عروسش رفت، حتما تهیونگ خیال میکرد این موضوع باعث حسادت من شده که چشم ازم بَر نمیداشت نمیدونست آرزومه اون هرچه زودتر ازدواج کنه تا حداقل به هوای زن و زندگیش دست از سر من برداره.
توی این فکر بود که کسی ظرف شیرینی رو به طرفم گرفت، سرم رو بالا گرفتم، تهیونگ بود و با نگاه آرومی گفت:
تهیونگ: تا شام هنوز مونده، تاثیری روی اشتهات نمیذاره.
میخواست با اون شیرینی اعصاب منو از حرفای مامانش و نایون تسکین بده.
خیلی احمقانه س اگه فکر میکنه من بهش احساس دارم و این حرف ها باعث حسادت و عصبانیتم میشن.
زیر نگاه جونگ کوک و نایون و یوری خانوم یه شیرینی برداشتم.
ا/ت: ممنون.
تهیونگ سری تکون داد و ظرف رو دوباره روی میز گذاشت و نشست.
کارش برای یوری خانوم ظاهراً خیلی آزار دهنده بود که داشت از عصبانیت منفجر میشد که زیر لب با طعنه گفت:
مامان تهیونگ: مثل یه بَختَک افتاده به جونمون
ا/ت: همونی من میتونم برگردم خونه؟!.
انقدر آروم گفتم که شک داشتم صدام رو شنیده باشه، اما یک آن سریع برگشت به طرفم و شوکه و با اخم گفت:
همونی: برگردی خونه؟!.
دستپاچه نگاهی به اطرافم انداختم و با صدای ریزتری گفتم:
ا/ت: فکر کنم من اینجا نباشم بهتر باشه.
تهیونگ: نظر منم همینه مامان بزرگ، شما اصرار داشتید اينجا باشه.
با تعجب به تهیونگ نگاه کردم،همونی هم بهش نگاه کرد، من اونقدر آروم حرف زده بودم فکر نمیکردم حتی همونی شنیده باشه.
سرش رو تکون داد و گفت:
همونی: ا/ت هم جزئی از خانواده ست چرا نباید باشه؟!.
ادامه کامنت
ₚₐᵣₜ⁵⁹
.⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝
"ویو ا/ت، خونه نایون "
از سنگینی نگاه کسی سرم چرخید به اون قسمت و چشمام روی نگاه تهیونگ نشستن.
نایون هم کنارش نشسته، اخم تندی روی صورتش بود و چشم غره مخصوصی بهم رفت و یهو از کنار نایون بلند شد و گفت:
تهیونگ: عمه قرص مسکن داری؟!.
همونی با این حرف بلافاصله منو نگاه کرد.
عمه جی اون قرص رو به تهیونگ داد که مادر تهیونگ از تو آشپزخونه سریع گفت:
مامان تهیونگ: واسه چی سرت درد میکنه، مگه خوب استراحت نکردی؟!.
تهیونگ قرص رو با یه لیوان آب خورد و با سردی گفت:
تهیونگ: نه بعد از کلاس مستقیم اومدم اینجا.
جونگ کوک طعنه زد:
جونگ کوک: استاد تهیونگ ذهنش خیلی مشغوله، این دانشجو ها که براش حواس نمیذارن.
تهیونگ طعنه اش رو با محکم گذاشتن لیوان روی کانتر و اخمِ تندش جواب داد.
تهیونگ: سردردمو بیشتر نکن کوک.
جونگ کوک با تسلیم دستاشو بالا گرفت و خندید:
جونگ کوک: شوخی کردم بابا، میدونم خسته ای.
یوری خانوم کنار نایون نشست و کمی قربون صدقه عروسش رفت، حتما تهیونگ خیال میکرد این موضوع باعث حسادت من شده که چشم ازم بَر نمیداشت نمیدونست آرزومه اون هرچه زودتر ازدواج کنه تا حداقل به هوای زن و زندگیش دست از سر من برداره.
توی این فکر بود که کسی ظرف شیرینی رو به طرفم گرفت، سرم رو بالا گرفتم، تهیونگ بود و با نگاه آرومی گفت:
تهیونگ: تا شام هنوز مونده، تاثیری روی اشتهات نمیذاره.
میخواست با اون شیرینی اعصاب منو از حرفای مامانش و نایون تسکین بده.
خیلی احمقانه س اگه فکر میکنه من بهش احساس دارم و این حرف ها باعث حسادت و عصبانیتم میشن.
زیر نگاه جونگ کوک و نایون و یوری خانوم یه شیرینی برداشتم.
ا/ت: ممنون.
تهیونگ سری تکون داد و ظرف رو دوباره روی میز گذاشت و نشست.
کارش برای یوری خانوم ظاهراً خیلی آزار دهنده بود که داشت از عصبانیت منفجر میشد که زیر لب با طعنه گفت:
مامان تهیونگ: مثل یه بَختَک افتاده به جونمون
ا/ت: همونی من میتونم برگردم خونه؟!.
انقدر آروم گفتم که شک داشتم صدام رو شنیده باشه، اما یک آن سریع برگشت به طرفم و شوکه و با اخم گفت:
همونی: برگردی خونه؟!.
دستپاچه نگاهی به اطرافم انداختم و با صدای ریزتری گفتم:
ا/ت: فکر کنم من اینجا نباشم بهتر باشه.
تهیونگ: نظر منم همینه مامان بزرگ، شما اصرار داشتید اينجا باشه.
با تعجب به تهیونگ نگاه کردم،همونی هم بهش نگاه کرد، من اونقدر آروم حرف زده بودم فکر نمیکردم حتی همونی شنیده باشه.
سرش رو تکون داد و گفت:
همونی: ا/ت هم جزئی از خانواده ست چرا نباید باشه؟!.
ادامه کامنت
۶.۱k
۰۹ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.