آزمایش عشق
part8
پس با چشمای گریون و اشکی که توی قطره قطره اش هزارتا غم بودن به سمت در خروجی حرکت کردم ...
بدون توجه به شوگا که کالورا رو از روی پاهاش گذاشت اون طرف و به سمت من اومد سریع تر از همیشه حرکت کردم ....
اما شوگا خودش رو بهم رسوند
و جلوی در رو گرفت و با نگاهی که توش تاسف موج میزد نگاهم کرد ....
منم با چشمایی که مویرگ های قرمزش از گریه و عصبانیت خود نمایی میکردن زل زدم تو چشماش و بعد خواستم که برم اما دستام حصار دستای یونگی شد
آ.ت:« دست ب من نزننننن
شوگا:« آ.ت .... میتونم توضیح بدم لطفا ...
آ.ت:« توضیححح؟؟؟؟ دقیقا چیو میخوای توضیح بدی...؟ من با تو حرفی ندارم ... دیگه همه چی تموم شد آقای مین یونگی ...
««« دستمو از دستش کشیدم بیرون و بدون توجه به صدا زدنای یونگی به سمت در رفتم ...
توی اتوبوس سریع جای خالی پیدا کردم و نشستم چون نه روحی داشتم برای راه رفتن و نه جونی برای استقامت ...
هوا این چند روز درست مثل حال من گرفته بود ....
ابرا که تنها همدم من توی این حال بودن شروع کردن به گریه کردن ....
کلاه هودیمو پایین کشیدم و پا به پای بارون اشک ریختم ...
مگه من چیکار کرده بودم که باید این بلا سرم میومد...
مگه من چ بدیی در حق تو کرده بودم لعنتی که باید اینحوری دلمو میشکستی....
بارون شدت گرفته بود و من همچنان در حال گریه زاری بودم ....
چشمام و گلوم از شدت گریه میسخوتن ...
همین الان آرزوم این بود که اتوبوس تصادف کنه و من فقط توی این تصادف بمیرم ...
چ فایده داره زنده بمونم؟
وقتی برای هیچکس کوچیک ترین ارزشی ندارم....
اتوبوس ایستاد و من با درد زیادی که توی سرم بود از اتوبوس پیاده شدم ...
و توی کوچه خونه خودمون حرکت کردم ....
انگار با هر قدمی که برمیداشتم خاطره جدیدی به صورت اسلوموشن توی ذهنم پلی میشد ...
خاطرات کوچیک و بزرگی که من و یونگی با هم ساختیم ...
اولین بار به خونه اومدنمون ...
پیاده رویامون ...
و کلی خاطره دیگه که الان سیاه سفید شده بودن ...
توی همین فکرا بودم اما با دردی که توی سرم شروع شد چشمامو بستم ....
سرم گیج میرفت و دیگه هیجا رو نمیدیدم ...
بدون اراده روی زمین خیس افتادم ...
و صداهای مردم که خانم خانم میگفتن رو میشنیدم ...
پس با چشمای گریون و اشکی که توی قطره قطره اش هزارتا غم بودن به سمت در خروجی حرکت کردم ...
بدون توجه به شوگا که کالورا رو از روی پاهاش گذاشت اون طرف و به سمت من اومد سریع تر از همیشه حرکت کردم ....
اما شوگا خودش رو بهم رسوند
و جلوی در رو گرفت و با نگاهی که توش تاسف موج میزد نگاهم کرد ....
منم با چشمایی که مویرگ های قرمزش از گریه و عصبانیت خود نمایی میکردن زل زدم تو چشماش و بعد خواستم که برم اما دستام حصار دستای یونگی شد
آ.ت:« دست ب من نزننننن
شوگا:« آ.ت .... میتونم توضیح بدم لطفا ...
آ.ت:« توضیححح؟؟؟؟ دقیقا چیو میخوای توضیح بدی...؟ من با تو حرفی ندارم ... دیگه همه چی تموم شد آقای مین یونگی ...
««« دستمو از دستش کشیدم بیرون و بدون توجه به صدا زدنای یونگی به سمت در رفتم ...
توی اتوبوس سریع جای خالی پیدا کردم و نشستم چون نه روحی داشتم برای راه رفتن و نه جونی برای استقامت ...
هوا این چند روز درست مثل حال من گرفته بود ....
ابرا که تنها همدم من توی این حال بودن شروع کردن به گریه کردن ....
کلاه هودیمو پایین کشیدم و پا به پای بارون اشک ریختم ...
مگه من چیکار کرده بودم که باید این بلا سرم میومد...
مگه من چ بدیی در حق تو کرده بودم لعنتی که باید اینحوری دلمو میشکستی....
بارون شدت گرفته بود و من همچنان در حال گریه زاری بودم ....
چشمام و گلوم از شدت گریه میسخوتن ...
همین الان آرزوم این بود که اتوبوس تصادف کنه و من فقط توی این تصادف بمیرم ...
چ فایده داره زنده بمونم؟
وقتی برای هیچکس کوچیک ترین ارزشی ندارم....
اتوبوس ایستاد و من با درد زیادی که توی سرم بود از اتوبوس پیاده شدم ...
و توی کوچه خونه خودمون حرکت کردم ....
انگار با هر قدمی که برمیداشتم خاطره جدیدی به صورت اسلوموشن توی ذهنم پلی میشد ...
خاطرات کوچیک و بزرگی که من و یونگی با هم ساختیم ...
اولین بار به خونه اومدنمون ...
پیاده رویامون ...
و کلی خاطره دیگه که الان سیاه سفید شده بودن ...
توی همین فکرا بودم اما با دردی که توی سرم شروع شد چشمامو بستم ....
سرم گیج میرفت و دیگه هیجا رو نمیدیدم ...
بدون اراده روی زمین خیس افتادم ...
و صداهای مردم که خانم خانم میگفتن رو میشنیدم ...
- ۲.۶k
- ۰۷ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط