رمان یادت باشد ۲۵
#رمان_یادت_باشد #پارت_بیست_و_پنجم
گفت شما دعا کن مشکلی نباشه به جای یه ناهار ۱۰ تا ناهار میدم . از برگه ای که داده بودند متوجه شدم مشکلی نیست ولی به حمید گفتم: برای اطمینان باید نوبت بگیریم دوباره بریم از مطب و نتیجه رو دکتر نشون بدیم اونوقت نتیجه نهایی مشخص میشه . از همان جا حمید با مطب تماس گرفت و برای غروب همان روز نوبت رزروکرد.
از آزمایشگاه که خارج شدیم خیابان خیام را تا سبزه میدان نیم ساعتی پیاده آمدیم. چون هنوز به هیچ کس حتی به به فامیل نزدیک حرفی نزده بودیم تا جواب آزمایش ژنتیک قطعی بشود. کمی اضطراب این را داشتم که نکند آشنایی ما را با هم ببینند.
قدم زنان از جلوی مغازه ها یکی یکی رد میشدیم که حمید گفت: آبمیوه بخوریم؟ گفتم نه، میل ندارم. چند قدم جلوتر گفت: از وقت ناهار گذشته بریم یه چیزی بخوریم؟ گفتم: من اشتها برای غذا ندارم. از پیشنهادهای جور وا جورش مشخص بود دنبال بهانه است تا بیشتر با هم باشیم ولی دست خودم نبود. هنوز نمی توانست با حمید خودمانی رفتار کنم
از اینکه تمامی پیشنهادهایش به در بسته خورد کلافه شده بود. سوار تاکسی هم که بودیم زیاد صحبت نکردم آفتاب تندی میزد. انگار نه انگار که تابستان تمام شده است عینک دودی زده بودم یکی از مژههای حمید روی پیراهنش افتاده بود.مژه را به دستش گرفت. به من نشان داد و گفت: نگاه کن از بس با من حرف نمیزنی و منو حرص می دیدی مژه هام داره میریزه!
ناخودآگاه خنده ام گرفت، ولی به خاطر همان خنده وقتی به خانه رسیدم کلی گریه کردم؛ چرا باید به حرف یک نامحرم لبخند میزدم؟! مادرم گریه من را که دید، گفت: دخترم گریه نداره تو دیگه.......
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مردای #عاشقانه_مذهبی #سبک_زندگی #یادت_باشه
گفت شما دعا کن مشکلی نباشه به جای یه ناهار ۱۰ تا ناهار میدم . از برگه ای که داده بودند متوجه شدم مشکلی نیست ولی به حمید گفتم: برای اطمینان باید نوبت بگیریم دوباره بریم از مطب و نتیجه رو دکتر نشون بدیم اونوقت نتیجه نهایی مشخص میشه . از همان جا حمید با مطب تماس گرفت و برای غروب همان روز نوبت رزروکرد.
از آزمایشگاه که خارج شدیم خیابان خیام را تا سبزه میدان نیم ساعتی پیاده آمدیم. چون هنوز به هیچ کس حتی به به فامیل نزدیک حرفی نزده بودیم تا جواب آزمایش ژنتیک قطعی بشود. کمی اضطراب این را داشتم که نکند آشنایی ما را با هم ببینند.
قدم زنان از جلوی مغازه ها یکی یکی رد میشدیم که حمید گفت: آبمیوه بخوریم؟ گفتم نه، میل ندارم. چند قدم جلوتر گفت: از وقت ناهار گذشته بریم یه چیزی بخوریم؟ گفتم: من اشتها برای غذا ندارم. از پیشنهادهای جور وا جورش مشخص بود دنبال بهانه است تا بیشتر با هم باشیم ولی دست خودم نبود. هنوز نمی توانست با حمید خودمانی رفتار کنم
از اینکه تمامی پیشنهادهایش به در بسته خورد کلافه شده بود. سوار تاکسی هم که بودیم زیاد صحبت نکردم آفتاب تندی میزد. انگار نه انگار که تابستان تمام شده است عینک دودی زده بودم یکی از مژههای حمید روی پیراهنش افتاده بود.مژه را به دستش گرفت. به من نشان داد و گفت: نگاه کن از بس با من حرف نمیزنی و منو حرص می دیدی مژه هام داره میریزه!
ناخودآگاه خنده ام گرفت، ولی به خاطر همان خنده وقتی به خانه رسیدم کلی گریه کردم؛ چرا باید به حرف یک نامحرم لبخند میزدم؟! مادرم گریه من را که دید، گفت: دخترم گریه نداره تو دیگه.......
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مردای #عاشقانه_مذهبی #سبک_زندگی #یادت_باشه
۱۲.۰k
۱۶ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.