پارت ۱۷۱ آخرین تکه قلبم به قلم izeinabii
#پارت_۱۷۱ #آخرین_تکه_قلبم به قلم #izeinabii
نیاز:
ورق زدم تا رسیدم به عکسای روز اول دانشگاه که با آرزو انداخته بودم .. چه قدر خوش بودیم..چه قدر تلاش کردیم واسه خواسته هامون..چه حرفا که از خانواده هامون نشنیدیم..اما بالاخره قبول شدیم..رشته ای که عاشقشق بودیم..
اینستاگرامم رو باز کردم..با دیدن استوری های عاشقانه آرزو تعجب کردم.
اون که خیلی وقت بود کات کرده بود.
رفتم دایرکتش و نوشتم واسش:
_ای کلک خبریه؟استوری عاشقانه و این حرفا؟!
بعد از دو دقیقه سین کرد و نوشت:
_عه سلام آجی خوشگلم .. خخخ چمی دونم والا..
_حالا کیه این بدبخت که دلشو بردی؟
استیکر خنده فرستاد و نوشت:
_یه دیوونه ای عین نیمای تو.
استیکر عصبی فرستادم و نوشتم :
_اوی درست صبحت کن با آقامون..
خندید و گفت:
_ترسیدم نکشیمون حالا..
_نگفتی کیه..
_والا آجی غریبه نیست..یکی از همسایه هامونه..اسمش آیهان ..
استیکر قلب فرستادم و نوشتم:
_اووو چه اسم شیک و پیکی..مبارکه آجی پایدار..
_فداات..همچنین آجی خوشگله.
_ببینم قیافه اشو.
آیدیشو فرستاد و گفت:
_ایناها اینه.
زدم رو آیدی و با بالا اومد پیج پست های پسره هم لود شد.
یه پسر ظریف با قد متوسط ..ابروی مشکی و دماغ نسبتا کوچیک و لب قلوه ای .
خوب بود درکل اما آرزو خیلی سر تر بود.
از پیج درومدم و براش نوشتم:
_جون بابا مبارکه قیافش خوبه ولی تو سری..زیاد رو ندیا که پررو شه..
_جدی..قربونت...چش چش مراقبم.
استیکر چشمک فرستادم و نوشتم:
_آفرین..
گوشیو زدم شارژ و گذاشتم رو ساعت..فردا تایمم پر بود..لعنتی..!
کی می شد درسم تموم شه برم واسه دبیری؟!
*********
مانتوی مشکی و شال لیمویی و جین آبی و کتونی مشکی و کیف لیمویی دستیمو گرفتم دستم .
آرایشمم در حد کرم پودر و خط چشم آبی و ریمل و یه رژ قهوه ای روشن.
_اوف چه چیزی شدی نیاز خانم!
بوسی برای خودم تو آینه پرت کردم و زدم بیرون.
ماشین نیما توی همون کوچه همیشگی بود.
سوار شدم و در حد سلام و احوال پرسی حرف زدیم.
تموم راه توی سکوت گذشت.
پارک کرد جلوی مجتمع اشون.
با تعجب پرسیدم:
_چرا اینجا؟
_همینجوری بده مگه؟
_نه ولی می ترسم مامانت اینا ببیننمون..
_ببینن خب..می گم خانوممه!
خندیدم و گفتم:
_آره خو.
_بعله.
چند تا آهنگ رد کرد بعدش صدای ضبطو بیشتر کرد و آهنگ قشنگی پلی شد..ریتم اش شاد و ملایم بود.
زل زدم تو چشماش.
گریه ی کور قلبمو وا کرده و برده قلبمو..
نممی دونم چجوری میخونه از چشام حرفای دلمو
تا یه حا که اسمش میاد دست و پامو گم می کنم
خدانکنه خودش باشه ببینه هول می کنم
نه یه دل صد دل عاشقش شدم با هزار تا دل عاشقش شدم
جوری که چشم بسته اونو می کشونم هی دور خودم
اخه دیوونش شدم پیگیر اون دلش شدم
دستمو گرفت تو دستاش با لبخند به چشمای قهوه ای خمارش .. #نظر_فراموش_نشه_لاو
@ava_panahi ♡..bkhon to hm..
*
#عکس_نوشته #عاشقانه #جذاب #فانتزی #طنز #رزمایش_همدلی #ایده #کمک_مومنانه #هنر_عکاسی #فردوس_برین
نیاز:
ورق زدم تا رسیدم به عکسای روز اول دانشگاه که با آرزو انداخته بودم .. چه قدر خوش بودیم..چه قدر تلاش کردیم واسه خواسته هامون..چه حرفا که از خانواده هامون نشنیدیم..اما بالاخره قبول شدیم..رشته ای که عاشقشق بودیم..
اینستاگرامم رو باز کردم..با دیدن استوری های عاشقانه آرزو تعجب کردم.
اون که خیلی وقت بود کات کرده بود.
رفتم دایرکتش و نوشتم واسش:
_ای کلک خبریه؟استوری عاشقانه و این حرفا؟!
بعد از دو دقیقه سین کرد و نوشت:
_عه سلام آجی خوشگلم .. خخخ چمی دونم والا..
_حالا کیه این بدبخت که دلشو بردی؟
استیکر خنده فرستاد و نوشت:
_یه دیوونه ای عین نیمای تو.
استیکر عصبی فرستادم و نوشتم :
_اوی درست صبحت کن با آقامون..
خندید و گفت:
_ترسیدم نکشیمون حالا..
_نگفتی کیه..
_والا آجی غریبه نیست..یکی از همسایه هامونه..اسمش آیهان ..
استیکر قلب فرستادم و نوشتم:
_اووو چه اسم شیک و پیکی..مبارکه آجی پایدار..
_فداات..همچنین آجی خوشگله.
_ببینم قیافه اشو.
آیدیشو فرستاد و گفت:
_ایناها اینه.
زدم رو آیدی و با بالا اومد پیج پست های پسره هم لود شد.
یه پسر ظریف با قد متوسط ..ابروی مشکی و دماغ نسبتا کوچیک و لب قلوه ای .
خوب بود درکل اما آرزو خیلی سر تر بود.
از پیج درومدم و براش نوشتم:
_جون بابا مبارکه قیافش خوبه ولی تو سری..زیاد رو ندیا که پررو شه..
_جدی..قربونت...چش چش مراقبم.
استیکر چشمک فرستادم و نوشتم:
_آفرین..
گوشیو زدم شارژ و گذاشتم رو ساعت..فردا تایمم پر بود..لعنتی..!
کی می شد درسم تموم شه برم واسه دبیری؟!
*********
مانتوی مشکی و شال لیمویی و جین آبی و کتونی مشکی و کیف لیمویی دستیمو گرفتم دستم .
آرایشمم در حد کرم پودر و خط چشم آبی و ریمل و یه رژ قهوه ای روشن.
_اوف چه چیزی شدی نیاز خانم!
بوسی برای خودم تو آینه پرت کردم و زدم بیرون.
ماشین نیما توی همون کوچه همیشگی بود.
سوار شدم و در حد سلام و احوال پرسی حرف زدیم.
تموم راه توی سکوت گذشت.
پارک کرد جلوی مجتمع اشون.
با تعجب پرسیدم:
_چرا اینجا؟
_همینجوری بده مگه؟
_نه ولی می ترسم مامانت اینا ببیننمون..
_ببینن خب..می گم خانوممه!
خندیدم و گفتم:
_آره خو.
_بعله.
چند تا آهنگ رد کرد بعدش صدای ضبطو بیشتر کرد و آهنگ قشنگی پلی شد..ریتم اش شاد و ملایم بود.
زل زدم تو چشماش.
گریه ی کور قلبمو وا کرده و برده قلبمو..
نممی دونم چجوری میخونه از چشام حرفای دلمو
تا یه حا که اسمش میاد دست و پامو گم می کنم
خدانکنه خودش باشه ببینه هول می کنم
نه یه دل صد دل عاشقش شدم با هزار تا دل عاشقش شدم
جوری که چشم بسته اونو می کشونم هی دور خودم
اخه دیوونش شدم پیگیر اون دلش شدم
دستمو گرفت تو دستاش با لبخند به چشمای قهوه ای خمارش .. #نظر_فراموش_نشه_لاو
@ava_panahi ♡..bkhon to hm..
*
#عکس_نوشته #عاشقانه #جذاب #فانتزی #طنز #رزمایش_همدلی #ایده #کمک_مومنانه #هنر_عکاسی #فردوس_برین
۱۱.۱k
۲۶ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.