ظهور ازدواج

ظهور ازدواج )
( فصل سوم ) پارت ۴۴۷

ميتوني هرجا دلت میخواد بري.. ميتوني تمام دنيا رو
بچرخي.. دستمو مشت کردم و تلخ :گفتم من ادم وابسته ایم..اینجور ادما گردشگر هاي خوبي نميشن.. فقط مي چسبن به جايي
که یه تیکه از وجودشون اونجاست.. با کنایه گفت پس یادم باشه با بچه یه سفر برم پاریس و خبرت کنم. براي ديدنش حتما مياي و اينجوري پاریس رو هم ميبيني..
اشک تو چشمام حلقه زد و اروم سر تکون دادم و گفتم اره.. فکر خوبیه
اما از درون داشتم آتیش میگرفتم.
کاش میشد بگم تو ته جهنمم بري من براي ديدنت ميام.. دستمالي برداشت و لبهاشو پاک کرد و گفت:خيلي عالي
بود...ممنون. و بلند شد و رفت.. به زور خودمو جمع کردم و بلند شدم
میز رو جمع کردم و ظرفا رو شستم. خيلي جدي داشت تو تبلتش طرح میزد و يه سري پرونده رو چک میکرد..
حرف رفتم تو اتاقم و در رو بستم.
امشبم نه.. دلم اروم نیست
صبح از اعتمادش سرشار بودم ولي الان..
نمیتونستم به این فک کنم که این رابطه میتونه یه تیکه از وجودم رو برام بسازه و بعد ازم بگیرتش..
به ساختمون بلند روزنامه ها نگاه کردم. چیکار کنم؟
راز مامان و اون روزنامه چیه؟
يعني ممکنه این فین دوناتو ربطي به زندگی ما داشته باشه؟
زندگي من و مامان و بابام؟ نمیدونم چرا انقدر سرش حساس شدم.
فين دوناتو..قاضي بزرگ و معروف..تصادف مرگ.. ممکنه اصلا قضيه مهمي نباشه و اون عکس..
نه.. من اشتباه نمیکنم.. قلبم گواه بدي ميده..
اما فعلا چيزي به ذهنم نمیرسه..
رفتم تو تخت و اشفته و متفکر به سقف زل زدم. صداي پاهاي جيمین اومد.. لرزون به در نگاه کردم
از صدا و نور زیر در مطمینم پشت در ایستاد و به در بسته
زل زد و نفس خيلي عميقي کشيد و بعد رفت.
دلم گرفت براش.. منم نفس عمیقی کشیدم و به زور خوابیدم
از صبح که بیدار شدم تمام روز یه جوري خودمو با فیلم و طراحی سرگرم کردم که فکري به سرم زد..
ما که اون موقع پول نداشتیم برای پرونده بابا وکیل بگیریم اما احتمالا دادگاه په وکیل تسخیري گرفته بود برامون.. شاید اون چيزي بدونه و بتونه كمكي بكنه.
حتماً تو چند اینده باید دنبالش بگردم..
تازه دوش گرفته بودم و موهامو خشك و صاف كرده بودم و داشتم اتاقم رو کمی مرتب میکردم که صداي ورود جیمز
رو شنیدم. بلند گفت:الا..خونه اي؟
لبخند زدم و گفتم اره.. تو اتاقمم. و موهامو بستم
اومد این سمتي و ضربه اي به در زد و اومد داخل. با لبخند گفت: چطوري زبون دراز ترسو؟ با لبخندي که سعی میکردم جمعش کنم دست به کمر زدم و ابرو بالا انداختم و گفتم زبون دراز ترسووو؟
با لبخند خبیث و كجي دست کرد تو جیبش و اومد جلوم و
:گفت ما باید به همه قولهامون وفا كنيم.
دیدگاه ها (۷۶)

ظهور ازدواج )( فصل سوم ) پارت ۴۴۸ عمیق گفت به همه شون و از ج...

ظهور ازدواج )( فصل سوم ) پارت ۴۴۹ نرم خندید و گفت:نه..هر دوش...

ظهور ازدواج )( فصل سوم ) پارت ۴۴۶ اون همه تشویش و استرس و حا...

ظهور ازدواج )( فصل سوم ) پارت ۴۴۵ اما.. بهش تهمت دزدي و پولش...

ظهور ازدواج )( فصل سوم ) پارت ۴۹۳ دستش رو روی نیم رخم گذاشت ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط