توی بچه های فامیل، من اولین کسی بودم که آبله مرغون گرفت
توی بچههای فامیل، من اولین کسی بودم که آبله مرغون گرفتم. سال پنجم ابتدایی بودم، دقیقه توی بحبوحهی امتحان نهایی. همش بهم دلداری میدادن که هرچی سن آدم کمتر باشه، آبله مرغون کمتر اذیتش میکنه و هرچی آدم بزرگتر باشه و مرض رو بگیره، دوره درمانش سخت تره و پدرش در میاد تا خوب شه. واسه همینم در و همسایه که شنیدن من مریضم، بچه و نوه و خلاصه هرچی طفل دم دستشون بود رو آوردن زیارت من... نعوذبالله مثل امامزاده شده بودم. هرکی یه گوشه رو پیدا می کرد و دست میکشید بلکه حاجت روا بشه.
توی اون مدت واسه خودم کیا و بیایی داشتم که نگو، صبح به یه گروه وقت میدادم و شب به یه گروه دیگه.
آخرای مریضی دردم بیشتر شده بود، اطراف جوشها میسوخت. با اینکه مادر چپ و راست تاکید میکرد به جوشها دست نزنم و اونا رو نخارونم، من تحملم رو از دست داده بودم. تازه توی گرمای هوا، لباس آستین بلند تنم بود که وسوسه نشم و بهشون دست نزنم. تا اینکه یه بار اواسط شب، به خاطر شدت خارش از خواب پریدم، توی حالت نامتعادل روی لبه تخت نشستم، گوشهی لباسم رو دادم بالا و با یه حرص و ولع باورنکردنی، تا میتونستم پهلوها و شکمم رو خاروندم. یه جور عجیبی بود. مثل خوردن دوغ روی کباب که هرچی میخوری، تشنگیت رفع نمیشه، اما نمیتونی هم ازش دل بکنی. چشمام رو بسته بودم، لبخند رضایت روی لبم بود، با انگشتام افتاده بودم به جون جوشها و داشتم لذت زندگی رو می بردم.
فردا صبح با داد و فریاد مادر از خواب پریدم که میگفت: ذلیل نمرده، چیکار کردی با خودت؟ پاشو برو گمشو حموم، گند زدی به ملافه ها... همه جا رو خونی کردی... پاشو بهت می گم... آخه مگه خود آزاری بچه؟
من حواسم به داد و فریاد مادر نبود... توی حال خودم بودم، آخه چه میدونست دیشب، اون درد لعنتی چقدر خوب بود.
من این خودآزاری رو از سالهای دور، از همون روزهای کودکی با خودم تا به امروز آوردم...
برام مهم نیست چقدر دردآوره، مهم اینه که دیدن عکسات، نمیذاره زخمت کهنه بشه.
من، این زخم لعنتی رو دوست دارم!
#پویا_جمشیدی
@sotedlanhh
توی اون مدت واسه خودم کیا و بیایی داشتم که نگو، صبح به یه گروه وقت میدادم و شب به یه گروه دیگه.
آخرای مریضی دردم بیشتر شده بود، اطراف جوشها میسوخت. با اینکه مادر چپ و راست تاکید میکرد به جوشها دست نزنم و اونا رو نخارونم، من تحملم رو از دست داده بودم. تازه توی گرمای هوا، لباس آستین بلند تنم بود که وسوسه نشم و بهشون دست نزنم. تا اینکه یه بار اواسط شب، به خاطر شدت خارش از خواب پریدم، توی حالت نامتعادل روی لبه تخت نشستم، گوشهی لباسم رو دادم بالا و با یه حرص و ولع باورنکردنی، تا میتونستم پهلوها و شکمم رو خاروندم. یه جور عجیبی بود. مثل خوردن دوغ روی کباب که هرچی میخوری، تشنگیت رفع نمیشه، اما نمیتونی هم ازش دل بکنی. چشمام رو بسته بودم، لبخند رضایت روی لبم بود، با انگشتام افتاده بودم به جون جوشها و داشتم لذت زندگی رو می بردم.
فردا صبح با داد و فریاد مادر از خواب پریدم که میگفت: ذلیل نمرده، چیکار کردی با خودت؟ پاشو برو گمشو حموم، گند زدی به ملافه ها... همه جا رو خونی کردی... پاشو بهت می گم... آخه مگه خود آزاری بچه؟
من حواسم به داد و فریاد مادر نبود... توی حال خودم بودم، آخه چه میدونست دیشب، اون درد لعنتی چقدر خوب بود.
من این خودآزاری رو از سالهای دور، از همون روزهای کودکی با خودم تا به امروز آوردم...
برام مهم نیست چقدر دردآوره، مهم اینه که دیدن عکسات، نمیذاره زخمت کهنه بشه.
من، این زخم لعنتی رو دوست دارم!
#پویا_جمشیدی
@sotedlanhh
۲.۰k
۱۸ آذر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.