چشماشو باز کرد همه چی خواب بود مغزش انگار یهو اتفاقات ا

چشماشو باز کرد، همه چی خواب بود، مغزش انگار یهو اتفاقات اخیرُ مرور کردُ همه چی مثل فیلم چند ثانیه ای از ذهنش رد شد..
لبخند تلخ نشست گوشه لباشو، یِ آه از ته دلُ یه گرفتگی ناشی از دلتنگیِ درک نشدنی.
رف سراغِ مرور خواب،:
دستاشو گرفتُ گفت باید بری.. قشنگ نبود؟! دستاشو گرفته بود!؟
بنظرم خوابشم قشنگه..
ولی بعدش اون بغض گرف کنج گلوشو" تو باید بری.
تو خوابشم باید میرفت، این انصاف نبوداااا! اون حس دل کندنُ توصیف نشدنیه حتی خوابشم قلبتو درد میاره
تو خوابشم اشکاش ریخت،
توخوابشم دلش گرفت..
سردش شد،..
دستاشو ول کردُ رفت، همه چی تموم شد..
خواب بود ولی جز جز صورتش مونده بود تو ذهنش..
حتی رنگِ لباسش،..
چِ خوابِ واقعی طوری.. شبیع یِ خاطره بود تا یِ خاب..
رفتنش چِ دردناک بوداا، از خاب پرید تا نکشه اون دردُ دوباره..
"mohy






پ.ن" یِ خواب راحت ارزوست🕊🌘
دیدگاه ها (۴)

من تو را از ته دل دلتنگم"

میدونی؟! ویسُ،فیلمُ،عکسُا میتونن بیشتر از حرفُ گلوله هآ یِ ...

#بخونید••|قندیلای یخی بهم خوردنُ تو یِ آن خورد شدن، خورد شدن...

می خواهم بنویسم ولی دیگر کلمات هم مرایاری نمیکنند،می خواهم ف...

کیوت ولی خشن پارت ۷ا.ت در ذهنش :منم همونجا افتادم تو بغلش بع...

𝓜𝔂 𝓛𝓲𝓽𝓽𝓵𝓮 𝓡𝓸𝓼𝓮𝓶𝓪𝓻𝔂 𝓕𝓲𝓬پارت ششم

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط