*پسر شیطانی*
*پسر شیطانی*
^پارت نوزدهم^
#یونگ_سو
این حرف و زدم و خواستم برم تو اتاق ک یدفه جین و کیونگ سو اومدن یه لبخند با تمسخر به کیونگ سو زدم و رفتم تو اتاق و درو بستم و تا میتونستم فقط داشتم گریه میکردم،،
نزدیک نیم ساعت بعد جین اومد در زد و گف: یوری بیا غذا آمادس..
بهش گفتم چیزی نمی خورم..
گف: چیزی شده؟؟از دیروز تا حالا درست و حسابی چیزی نخوردی بیا یه چیزی بخور..
ک یدفه زدم زیر گریه و گفتم: من میخوام از اینجا برم،،
جین گف: همه چی درست میشه فقط یکم صبر کن میدونم سخته حالا بیا غذا بخور...
#کیونگ_سو
وقتی یوری اینو گف فهمیدم ک حتما چیزی شده ک یدفه ایسول همونجوری ک داشت غذا میخورد یه پوزخند زد و گف: هه چقد لوس..
اخم کردم و گفتم هرکی غذا میخواد بیاد و داشتم غذا میخوردم جینم اومد و داشتیم غذا میخوردیم اون ک نیومده بود اعصابم و داغون میکرد پس بلند شدم و رفتم دم در اتاقش و گفتم: ک الان دقیقا چیشده؟؟؟
میای میخندی بعد گریه میکنی غذاهم ک نمیخوری ما داریم نجات میدیم جونتو ولی تو خودتو داری به کشتن میدی..
یدفه جین گف: کیونگ سوااا ولش کن اون حتی هنوز نمیدونه قضیه چیه،، بدون اینک بدونه آوردیش اینجا خب معلومه اذیت میشه..
یه پوزخند با عصبانیت زدم ک باعث شد صورتم سیاه بشه و گفتم: از کی تا حالا تو غصه بقیه رو میخوری من خودم میدونم چیکار کنم پس کسی دخالت نکنه...
یوری از اتاق اومد بیرون و با گریه گف: من چی؟ها من چی؟ منم دخالت نکنم منی که حتی نمیدونم برای چی اینجام، تو حتی به یه سوالم جواب درست ندادی خودت سر خود هرکاری دلت میخاد میکنی و بعدش میگی به کسی ربطی نداره و کسی دخالت نکنه از کجا معلوم نمیخوای ازم سوءاستفاده کنی؟؟
یدفه ایسول سرفه کرد و گف: یوریااا بزرگش نکن بیا غذاتو بخور..
منک هنوز تو بهت حرف یوری بودم گفتم: چرا دقیقا باید ازت سوءاستفاده کنم؟؟
_خب پس بگو چرا منو آوردی اینجا؟؟
سرم و انداختم پایین و جوابی ندادم..
یدفه یوری رف سمت آشپزخونه و یه چاقو برداشت و گذاشت زیر گردنش و گف: اگ نگی خودمو میکشم..
خواستم برم سمتش و چاقورو از دستش بگیرم ولی گف: جلو نیا اگ یه قدم برداری خودمو میکشم،،فقط بگو چرا منو آوردی اینجا...
*-*-*-*-*
نظر نظر نظر بدین*-*
^پارت نوزدهم^
#یونگ_سو
این حرف و زدم و خواستم برم تو اتاق ک یدفه جین و کیونگ سو اومدن یه لبخند با تمسخر به کیونگ سو زدم و رفتم تو اتاق و درو بستم و تا میتونستم فقط داشتم گریه میکردم،،
نزدیک نیم ساعت بعد جین اومد در زد و گف: یوری بیا غذا آمادس..
بهش گفتم چیزی نمی خورم..
گف: چیزی شده؟؟از دیروز تا حالا درست و حسابی چیزی نخوردی بیا یه چیزی بخور..
ک یدفه زدم زیر گریه و گفتم: من میخوام از اینجا برم،،
جین گف: همه چی درست میشه فقط یکم صبر کن میدونم سخته حالا بیا غذا بخور...
#کیونگ_سو
وقتی یوری اینو گف فهمیدم ک حتما چیزی شده ک یدفه ایسول همونجوری ک داشت غذا میخورد یه پوزخند زد و گف: هه چقد لوس..
اخم کردم و گفتم هرکی غذا میخواد بیاد و داشتم غذا میخوردم جینم اومد و داشتیم غذا میخوردیم اون ک نیومده بود اعصابم و داغون میکرد پس بلند شدم و رفتم دم در اتاقش و گفتم: ک الان دقیقا چیشده؟؟؟
میای میخندی بعد گریه میکنی غذاهم ک نمیخوری ما داریم نجات میدیم جونتو ولی تو خودتو داری به کشتن میدی..
یدفه جین گف: کیونگ سوااا ولش کن اون حتی هنوز نمیدونه قضیه چیه،، بدون اینک بدونه آوردیش اینجا خب معلومه اذیت میشه..
یه پوزخند با عصبانیت زدم ک باعث شد صورتم سیاه بشه و گفتم: از کی تا حالا تو غصه بقیه رو میخوری من خودم میدونم چیکار کنم پس کسی دخالت نکنه...
یوری از اتاق اومد بیرون و با گریه گف: من چی؟ها من چی؟ منم دخالت نکنم منی که حتی نمیدونم برای چی اینجام، تو حتی به یه سوالم جواب درست ندادی خودت سر خود هرکاری دلت میخاد میکنی و بعدش میگی به کسی ربطی نداره و کسی دخالت نکنه از کجا معلوم نمیخوای ازم سوءاستفاده کنی؟؟
یدفه ایسول سرفه کرد و گف: یوریااا بزرگش نکن بیا غذاتو بخور..
منک هنوز تو بهت حرف یوری بودم گفتم: چرا دقیقا باید ازت سوءاستفاده کنم؟؟
_خب پس بگو چرا منو آوردی اینجا؟؟
سرم و انداختم پایین و جوابی ندادم..
یدفه یوری رف سمت آشپزخونه و یه چاقو برداشت و گذاشت زیر گردنش و گف: اگ نگی خودمو میکشم..
خواستم برم سمتش و چاقورو از دستش بگیرم ولی گف: جلو نیا اگ یه قدم برداری خودمو میکشم،،فقط بگو چرا منو آوردی اینجا...
*-*-*-*-*
نظر نظر نظر بدین*-*
۱۷.۲k
۲۳ دی ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.