در حالی که شال گردنش را روی گردنم جابه جا می کردم تا کمی
در حالی که شالگردنش را روی گردنم جابه جا میکردم تا کمی نفس بکشم، به همان مکان همیشگیمان رفتم چند روزی بود که نمیآمد، چند روز بود که چیزی از حلقوم پایین نمیرفت چند روز بود که فراموش میکردم شده چندمین سال.
قطرات باران با شدت زمین را در آغوش میگرفتند. موش آب کشیده لجبازی بودم که امروز نمیخواست بدون او به خانه برگردد، ساعت ها از ماندنم زیر باران ساعت ها بود که میگذشت و من در تلاش برای یافتن گمشده ای کوته خیال برایش خیال میبافتم یکی رو یکی زیر خیالش مثل شالگردنش میشد و میافتاد به جانم و جانم را میگرفت. شده بودم همانند مجنون سانتی مانتال قصه های لیلی. به خانه برگشتم ولی خودم زیر باران جا ماندم، خود دیگرم در همان شبی که لب هایمان در هم حل شد جاماند، خود دیگر ترم در همان شبی که در آغوشم به خواب رفت جا ماند، روی پله ها این خود دیگرم هم از پا افتاد.
چشمانم باز شد و این بار در کنار شالگردن بغضی که برایم جا گذاشتی از تو سینه پهلو برایم ماند. چندی پیش درد های عصبی معده را مداوا کردم. از سردرد هایم هم بگذریم. درد هایم را تقصیر تو میاندازد خیال بافی های یکی رو و یکی زیرم.
مدت ها میگذرد و میگذرد و میگذرد
دیگر نمیروم به آن مکان منحوس دیگر زیر باران برایت عزا نمیگیرم؛ دیگر نمیگویم در کدام قبرستانی به سر میبری..
دیگر لب هایم را قرمز نمیکنم.
دیگر لب به آب هویج نمیزنم
دیگرصدایت نمیکنم
خیالت را دفن میکنم کنار شال گردنت داخل کمد منحوس.
دود سیگاری میشوی و میروی هوا به همین سادگی
حتی دیگر با خیالت مشاجره نمیکنم.
دیگر زندگی نمیکنم.
باز هم میگذرد و میگذرد و میگذرد.
شاید خیلی میگذرد
صدای دخترکم میآید با شال گردنت که در دستش گرفته دلم میریزد. کنارم مینشیند و هراسان صدایم میزند
مادربزرگ؟
و من دوباره خفه میشوم در شالگردن رویاهایت.
چرا نیامدی چرا اینقدر دیر شد؟
محی
قطرات باران با شدت زمین را در آغوش میگرفتند. موش آب کشیده لجبازی بودم که امروز نمیخواست بدون او به خانه برگردد، ساعت ها از ماندنم زیر باران ساعت ها بود که میگذشت و من در تلاش برای یافتن گمشده ای کوته خیال برایش خیال میبافتم یکی رو یکی زیر خیالش مثل شالگردنش میشد و میافتاد به جانم و جانم را میگرفت. شده بودم همانند مجنون سانتی مانتال قصه های لیلی. به خانه برگشتم ولی خودم زیر باران جا ماندم، خود دیگرم در همان شبی که لب هایمان در هم حل شد جاماند، خود دیگر ترم در همان شبی که در آغوشم به خواب رفت جا ماند، روی پله ها این خود دیگرم هم از پا افتاد.
چشمانم باز شد و این بار در کنار شالگردن بغضی که برایم جا گذاشتی از تو سینه پهلو برایم ماند. چندی پیش درد های عصبی معده را مداوا کردم. از سردرد هایم هم بگذریم. درد هایم را تقصیر تو میاندازد خیال بافی های یکی رو و یکی زیرم.
مدت ها میگذرد و میگذرد و میگذرد
دیگر نمیروم به آن مکان منحوس دیگر زیر باران برایت عزا نمیگیرم؛ دیگر نمیگویم در کدام قبرستانی به سر میبری..
دیگر لب هایم را قرمز نمیکنم.
دیگر لب به آب هویج نمیزنم
دیگرصدایت نمیکنم
خیالت را دفن میکنم کنار شال گردنت داخل کمد منحوس.
دود سیگاری میشوی و میروی هوا به همین سادگی
حتی دیگر با خیالت مشاجره نمیکنم.
دیگر زندگی نمیکنم.
باز هم میگذرد و میگذرد و میگذرد.
شاید خیلی میگذرد
صدای دخترکم میآید با شال گردنت که در دستش گرفته دلم میریزد. کنارم مینشیند و هراسان صدایم میزند
مادربزرگ؟
و من دوباره خفه میشوم در شالگردن رویاهایت.
چرا نیامدی چرا اینقدر دیر شد؟
محی
۲۵.۱k
۱۴ آبان ۱۴۰۱