به زبان های بریده شده افتاده شده در خاک نگاه می کنم، و به
به زبان های بریده شده افتاده شده در خاک نگاه میکنم، و به مردم بی زبان داخل قفس کوچکتری از قفس این شهر. چیزی درون وجودم میسوزد، من هم میسوزم و خاکستری میشوم. رنگ اکثر این مردم خاکستریست و همه این ها حاصل غم های درونشان و حرف های نزده و جمع شده است.
فکر میکنند نمی توانم سخن بگویم. ولی روزانه ده برابر وزنم را حرف حمل میکنم. بیچاره زبان هایی که هر روز در وسط میدان شهر بریده میشوند فقط و فقط بخاطر بیان حقیقت های سفید. آسمان شهر سیاه است با ابر های گاهی سفید و گاهی خاکستری. باران هم سیاه میبارد.
اندوه مرا وادار میکند تا چشمانم را ببندم و به آسمان نگاه نکنم، خدای آسمان ها مدت هاست که رفته و مردمان بت های کریه را به اجبار و جهل میپرستند و هرکس نافرمانی کند زبانش بریده میشود.
اینکه درین شهر نفرت انگیز زندگی میکنم و از هوای سربی تنفس، اینکه نمیمیرم از ناتوانی هاست. اینکه نمی توانم خود را از پل کمی دور تر از شهر پرتاب کنم و چشمانم را به روی جهان سیاه ببندم از ناتوانی هاست. اینکه زبان های بیشمار بریده میشوند و تیغ تیز هر روز بی رحم تر میشود و نمی توانم بگویم مردم خدا رفته از ناتوانی هاست. اينکه دیگر آسمان آبی نمیشود و شقایق ها مرده اند و مردم دل خوش کرده اند به گل های مصنوئی، اینکه نمیتوانم بگویم سیاهی تمام نمیشود از ناتوانی هاست . اینکه الان زانوهایم رمق ادامه راه را ندارد از ناتوانی هاست.
اینکه ناتوانم هم از ناتوانی هاست.
محی
فکر میکنند نمی توانم سخن بگویم. ولی روزانه ده برابر وزنم را حرف حمل میکنم. بیچاره زبان هایی که هر روز در وسط میدان شهر بریده میشوند فقط و فقط بخاطر بیان حقیقت های سفید. آسمان شهر سیاه است با ابر های گاهی سفید و گاهی خاکستری. باران هم سیاه میبارد.
اندوه مرا وادار میکند تا چشمانم را ببندم و به آسمان نگاه نکنم، خدای آسمان ها مدت هاست که رفته و مردمان بت های کریه را به اجبار و جهل میپرستند و هرکس نافرمانی کند زبانش بریده میشود.
اینکه درین شهر نفرت انگیز زندگی میکنم و از هوای سربی تنفس، اینکه نمیمیرم از ناتوانی هاست. اینکه نمی توانم خود را از پل کمی دور تر از شهر پرتاب کنم و چشمانم را به روی جهان سیاه ببندم از ناتوانی هاست. اینکه زبان های بیشمار بریده میشوند و تیغ تیز هر روز بی رحم تر میشود و نمی توانم بگویم مردم خدا رفته از ناتوانی هاست. اينکه دیگر آسمان آبی نمیشود و شقایق ها مرده اند و مردم دل خوش کرده اند به گل های مصنوئی، اینکه نمیتوانم بگویم سیاهی تمام نمیشود از ناتوانی هاست . اینکه الان زانوهایم رمق ادامه راه را ندارد از ناتوانی هاست.
اینکه ناتوانم هم از ناتوانی هاست.
محی
۲۵.۹k
۱۱ آبان ۱۴۰۱