p124
p124
پارسا-پرو چطوری رو شد به خاله بگی
تارا-فعلا نگفم مامان میگه
به کسی تونگیا
پارسا-نمیگم
تارا-مرسیی
رویا-تاراا بیااا
تارا-اومدم
بپوش زود حاظر شو
رویا-بیا کمک کنن
میز شام و بچینم میان دیگه
تارا-میز و داشتم می چیدم که زنگ درخورد
بابا و مامان بزرگ و بابابزرگم بود
درو باز کردم و اومدن بالا
مامان بزرگ تارا-سلاممم اینو نگا چقد خانم شدی تو
تارا-مرسی
سلام آقاجون
بابابزرگ تارا-سلام دخترم چه خوشگل شدی
تارا-چشاتون خوشگل میبنه
توحید-بیایید تو دیگه
به به تارا خانم
دختر خوشگل من
تارا-رفتم کفشامم پوشیدم
یه تکست به علی دادم گفت توراهن
یباردیگه همیچو چک کردم و اومدم حال
خیلی شگنم بود
رفتم آشپزخونه بیسکویت برداشتم تایکم ته دلمو بگیره
که مامانم اومد
رویا-گشنته؟
تارا-آهر
رویا-من موندم چطور به مامان علی بگیم
تارا-نمیدونم وایی اههه
اصلا همش تقصیر علیه
خودشم بگه
رویاا-دلم به علی میسوزه
تارا-مامانن
رویا-حال یکاریش میکنم
ازدست شما دوتا...
تارا-دوتاچی چراحرفت و خوردی
رویا-خیلی بیحیایی یعنی
دقیقا شبیه آرام
تارا-خنددیم
زنگ در خورد
اومدن
رفتم در بازکردم
اومدن بالا
علی-توآسانسور بودیم
بامامان وبابا و نیکا ومتین وبچهاشون
نیلی-داییی تروخدا من و بغل کن
علی-وای نیلی بزار الان رسیدیم دیگه
نیلی- اخه براچی برا خاله تارا گل خریدی برام ن نه
علی-متین این بچت و جمع کن
متین-نیلی دودیقه آرم بگیر دیگه
ازوقتی اومدیم بیرون همش جروبحث
علی-آسانسور وایستاد و پیاده شدیم
سلام
تارا-دسته گل ازش گرفتم ممنون
علی-چشمکی زدم بعد احوال پرسی واینا نشستیم
تارا-چایی ریختم وبردم براشون
زهرا-مرسیی دخترم
رویا-خیلی خوش اومدید
مرتظی-خوب بهتر دیگه بریم سراصل مطلب
تارا-نشستم رو صندلی خندم گرفته بود بزور خودم و نگه داشته بودم
داشتیم باناخونم و انگشتر بازی میکردم
مرتظی-خوب آقا توحید میدونم درجریان رابطه علی و تارا حتما هستید
دیگه بلاخره سن وسالی ازشون گذشته حدود8سالم هست همکاری کردن و باهم خوب آشنان
ازنظر ما ازدواجشون کهشمکلی نداره
حالا نظر شماچیه؟
توحید-خوب شما که اختیار دارید من هم آقا علی و خوب میشانسم میدونم خانواده دوست و بقول خودمون آدم حسابیه
من که مشکلی ندارم دیگه این چندسالی که باهم رفیق بودن حتما عاقلانه تصمیم میگرن
مرتظی- خوب تارا خانم شماچی؟
تارا-من هم علی هم خانوادشو خوب میشناسم
ازتصمیم گرفتم مطمعنم و علی بارها ثابت شدست برام
پس طبیعتا جوابم بله هست
زهرا-خوب پس مبارکه دیگه
تارا-لبخندی زدم وهم شروع بدست زدن کردن
نیکا پاشد و شیرنی هارو پخش کرد
نگاهی به علی انداختم که لبخندی زد
زهرا-پاشدم وحلقه ای که اورده بودم و برداشتم
اگه اجازه بدید اینو فعلا بندازیم دستش تااینکه عقد کنن
رویا-مرسی عزیمز
تارا-حلقه روانداختن دستم و خیلی قشنگ بود
مرسی مامان زهرام
بغلش کردم
رویا-خوب دیگه بزار شام وبکشم مطمعنم گشنه اید
تارا-با ماما ن رفتیم اشپزخونه که نیکا وعلی و پارساعم اومدن براکمک
رویا-علی جان پسرم به مامانت چجوری بگیم
علی-چیو
تارا-خودت نزن که اونراه
علی-اها خندم گرفت
نیکا-نخند هول
علی-نمیدونم خوب
پارسا-واقعا براتون متاسفم
علی-توعم میدونی
تارا-داییشم ندونم؟
تارا-اروم میشنون
علی-خوب بزار صداش کنم الان بگیم
تارا-الان
عل-یاره دیگه
علی-مامانن
یدقه میایی
زهرا- جانم چیشده
تارا-نمیدونم سرخ شده بودم یانه
نگاهی به نیکا ومامانم کردم ک هبگن
نیکا-مامان میگم چیزه
علی وتارا چندسالی باهم دوستن دیگه خوب
زهرا-خوب
نیکا-خوب چیزه
داری مامانبزرگ میشی
زهرا-نیکا بازم
نیکا-مادرمن گفتم تاراعلی
زهرا-نگاهی به تارا وعل یانداختم که تاراسرخ سرخ شده بود
زهرا-خاک عالم ترسم
علیی خدامرگم بده
علی وتارا-خدانکنه
زهرا-بیا بغلم مبارکه دخترممم
#علی_یاسینی#رمان#زخم_بازمن
پارسا-پرو چطوری رو شد به خاله بگی
تارا-فعلا نگفم مامان میگه
به کسی تونگیا
پارسا-نمیگم
تارا-مرسیی
رویا-تاراا بیااا
تارا-اومدم
بپوش زود حاظر شو
رویا-بیا کمک کنن
میز شام و بچینم میان دیگه
تارا-میز و داشتم می چیدم که زنگ درخورد
بابا و مامان بزرگ و بابابزرگم بود
درو باز کردم و اومدن بالا
مامان بزرگ تارا-سلاممم اینو نگا چقد خانم شدی تو
تارا-مرسی
سلام آقاجون
بابابزرگ تارا-سلام دخترم چه خوشگل شدی
تارا-چشاتون خوشگل میبنه
توحید-بیایید تو دیگه
به به تارا خانم
دختر خوشگل من
تارا-رفتم کفشامم پوشیدم
یه تکست به علی دادم گفت توراهن
یباردیگه همیچو چک کردم و اومدم حال
خیلی شگنم بود
رفتم آشپزخونه بیسکویت برداشتم تایکم ته دلمو بگیره
که مامانم اومد
رویا-گشنته؟
تارا-آهر
رویا-من موندم چطور به مامان علی بگیم
تارا-نمیدونم وایی اههه
اصلا همش تقصیر علیه
خودشم بگه
رویاا-دلم به علی میسوزه
تارا-مامانن
رویا-حال یکاریش میکنم
ازدست شما دوتا...
تارا-دوتاچی چراحرفت و خوردی
رویا-خیلی بیحیایی یعنی
دقیقا شبیه آرام
تارا-خنددیم
زنگ در خورد
اومدن
رفتم در بازکردم
اومدن بالا
علی-توآسانسور بودیم
بامامان وبابا و نیکا ومتین وبچهاشون
نیلی-داییی تروخدا من و بغل کن
علی-وای نیلی بزار الان رسیدیم دیگه
نیلی- اخه براچی برا خاله تارا گل خریدی برام ن نه
علی-متین این بچت و جمع کن
متین-نیلی دودیقه آرم بگیر دیگه
ازوقتی اومدیم بیرون همش جروبحث
علی-آسانسور وایستاد و پیاده شدیم
سلام
تارا-دسته گل ازش گرفتم ممنون
علی-چشمکی زدم بعد احوال پرسی واینا نشستیم
تارا-چایی ریختم وبردم براشون
زهرا-مرسیی دخترم
رویا-خیلی خوش اومدید
مرتظی-خوب بهتر دیگه بریم سراصل مطلب
تارا-نشستم رو صندلی خندم گرفته بود بزور خودم و نگه داشته بودم
داشتیم باناخونم و انگشتر بازی میکردم
مرتظی-خوب آقا توحید میدونم درجریان رابطه علی و تارا حتما هستید
دیگه بلاخره سن وسالی ازشون گذشته حدود8سالم هست همکاری کردن و باهم خوب آشنان
ازنظر ما ازدواجشون کهشمکلی نداره
حالا نظر شماچیه؟
توحید-خوب شما که اختیار دارید من هم آقا علی و خوب میشانسم میدونم خانواده دوست و بقول خودمون آدم حسابیه
من که مشکلی ندارم دیگه این چندسالی که باهم رفیق بودن حتما عاقلانه تصمیم میگرن
مرتظی- خوب تارا خانم شماچی؟
تارا-من هم علی هم خانوادشو خوب میشناسم
ازتصمیم گرفتم مطمعنم و علی بارها ثابت شدست برام
پس طبیعتا جوابم بله هست
زهرا-خوب پس مبارکه دیگه
تارا-لبخندی زدم وهم شروع بدست زدن کردن
نیکا پاشد و شیرنی هارو پخش کرد
نگاهی به علی انداختم که لبخندی زد
زهرا-پاشدم وحلقه ای که اورده بودم و برداشتم
اگه اجازه بدید اینو فعلا بندازیم دستش تااینکه عقد کنن
رویا-مرسی عزیمز
تارا-حلقه روانداختن دستم و خیلی قشنگ بود
مرسی مامان زهرام
بغلش کردم
رویا-خوب دیگه بزار شام وبکشم مطمعنم گشنه اید
تارا-با ماما ن رفتیم اشپزخونه که نیکا وعلی و پارساعم اومدن براکمک
رویا-علی جان پسرم به مامانت چجوری بگیم
علی-چیو
تارا-خودت نزن که اونراه
علی-اها خندم گرفت
نیکا-نخند هول
علی-نمیدونم خوب
پارسا-واقعا براتون متاسفم
علی-توعم میدونی
تارا-داییشم ندونم؟
تارا-اروم میشنون
علی-خوب بزار صداش کنم الان بگیم
تارا-الان
عل-یاره دیگه
علی-مامانن
یدقه میایی
زهرا- جانم چیشده
تارا-نمیدونم سرخ شده بودم یانه
نگاهی به نیکا ومامانم کردم ک هبگن
نیکا-مامان میگم چیزه
علی وتارا چندسالی باهم دوستن دیگه خوب
زهرا-خوب
نیکا-خوب چیزه
داری مامانبزرگ میشی
زهرا-نیکا بازم
نیکا-مادرمن گفتم تاراعلی
زهرا-نگاهی به تارا وعل یانداختم که تاراسرخ سرخ شده بود
زهرا-خاک عالم ترسم
علیی خدامرگم بده
علی وتارا-خدانکنه
زهرا-بیا بغلم مبارکه دخترممم
#علی_یاسینی#رمان#زخم_بازمن
۳.۷k
۲۶ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.