حقیقت پنهان🌱
حقیقت پنهان🌱
part 75
دیانا: وایییی من احساس میکنم هر لحظه ممکنه یکی این پنجره رو بشگونه بیاد تو
رضا: بابا چرا اینقدر احتمالات سس شری میدین.
پانیذ: تو که ارسلانو بغل کرده بودی سفت چسبیده بودی بهش
دیا: من؟!!!!!!!(تعجب زیاد) وایی من وقتی فیلم ترسناک میبینم اصلا کارام دست خودم نیست
ببخشید
ارسلان: اشکال ندار ه باو اینقدر از من نمیخواد معذرت خواهی کنی🙂
دیانا: بش🙂
متین: داداش اگه مزاحمتی ایجاد نمیکنیم شبو اینجا بمونیم
ارسلان: چراااا اتفاقا خیلی مزاحمین... مگه من نگفتم این فکرارو از سرتون بیرون کنین.. داداش اخه چه مزاحمتی
ممد: نه بابا الان من
باز میکنم درو
*نیم ساعتی بود که با محراب و متین و رضا داشتیم به در ور میرفتیم ولی فایده ای نداشت*
محراب: هوووف.. مثل اینکه باز نمیشه
رضا:*یهو صدای شکستن چیزی از تو آشپز خونه اومد*
دیانا:(جیییییغ)(نمیدونستم جیغو با کدوم حرف بنویسم😂)
دیانا: مهشاد تو اینجایی محرابم هست
پانیذ و رضام که هستن
ممد و متینم هستن نیکا و عسل هم اونجا کنار هم نشستن
ارسلانم که اینجاس پس صدای چی بووود🥺
رضا: ترس نداره که الان اروم اروم میریم ببینیم چی بود خب؟
پانیذ: مواظب باشیا
محراب: بزا منم باهات میام..
همه به جز نیکا و عسل و دیانا: خب پس ماهم میایم
رضا: چه خبره لشکر کشی کردینننن
مهشاد: خب حداقل تنها نیستی دیگههه
رضا: آروم آروم قدم برداشتیم که دیدیم بعلهه
یه گربه طوسی رنگ مارو دست انداخته
ارسلان: هلنگاااا.. ویی عشق بابا.. نفس بابا.. بخورمت تورو مارو ترسوندی
رضا: خاک برسرمون که یه گربه مارو ایسگا گرفته بو😐
محراب: اقا این چیزارو ول کنین من خوابم میاد بیاین بخوابیم
ارسلان: دخترا برین توی اتاق مهمان ما پسراهم تو سالن میخوابیم
همه: اوکیه
*گرفتیم خوابیدیم*
(نویسنده: خب خب.. بالاخره امروزو تموم کردم خدایی شما طول دادن رمانو حال کردین توی یه روز از رمان 75 پارت شد😂ولی این فقط یه روزش بود پس رمان ما طولانیه لطفا صبور باشید🗿 اینو بدونید اخر رمان به گریتون میندازم ببینید کی گفتم😂😂)
part 75
دیانا: وایییی من احساس میکنم هر لحظه ممکنه یکی این پنجره رو بشگونه بیاد تو
رضا: بابا چرا اینقدر احتمالات سس شری میدین.
پانیذ: تو که ارسلانو بغل کرده بودی سفت چسبیده بودی بهش
دیا: من؟!!!!!!!(تعجب زیاد) وایی من وقتی فیلم ترسناک میبینم اصلا کارام دست خودم نیست
ببخشید
ارسلان: اشکال ندار ه باو اینقدر از من نمیخواد معذرت خواهی کنی🙂
دیانا: بش🙂
متین: داداش اگه مزاحمتی ایجاد نمیکنیم شبو اینجا بمونیم
ارسلان: چراااا اتفاقا خیلی مزاحمین... مگه من نگفتم این فکرارو از سرتون بیرون کنین.. داداش اخه چه مزاحمتی
ممد: نه بابا الان من
باز میکنم درو
*نیم ساعتی بود که با محراب و متین و رضا داشتیم به در ور میرفتیم ولی فایده ای نداشت*
محراب: هوووف.. مثل اینکه باز نمیشه
رضا:*یهو صدای شکستن چیزی از تو آشپز خونه اومد*
دیانا:(جیییییغ)(نمیدونستم جیغو با کدوم حرف بنویسم😂)
دیانا: مهشاد تو اینجایی محرابم هست
پانیذ و رضام که هستن
ممد و متینم هستن نیکا و عسل هم اونجا کنار هم نشستن
ارسلانم که اینجاس پس صدای چی بووود🥺
رضا: ترس نداره که الان اروم اروم میریم ببینیم چی بود خب؟
پانیذ: مواظب باشیا
محراب: بزا منم باهات میام..
همه به جز نیکا و عسل و دیانا: خب پس ماهم میایم
رضا: چه خبره لشکر کشی کردینننن
مهشاد: خب حداقل تنها نیستی دیگههه
رضا: آروم آروم قدم برداشتیم که دیدیم بعلهه
یه گربه طوسی رنگ مارو دست انداخته
ارسلان: هلنگاااا.. ویی عشق بابا.. نفس بابا.. بخورمت تورو مارو ترسوندی
رضا: خاک برسرمون که یه گربه مارو ایسگا گرفته بو😐
محراب: اقا این چیزارو ول کنین من خوابم میاد بیاین بخوابیم
ارسلان: دخترا برین توی اتاق مهمان ما پسراهم تو سالن میخوابیم
همه: اوکیه
*گرفتیم خوابیدیم*
(نویسنده: خب خب.. بالاخره امروزو تموم کردم خدایی شما طول دادن رمانو حال کردین توی یه روز از رمان 75 پارت شد😂ولی این فقط یه روزش بود پس رمان ما طولانیه لطفا صبور باشید🗿 اینو بدونید اخر رمان به گریتون میندازم ببینید کی گفتم😂😂)
۸.۰k
۲۸ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.