پارت هفتم[دلتنگم]
پارت هفتم[دلتنگم]
کوک با ی دست لباس ب سمت حموم رفت و جیمین بعد درست کردن هاتچاکلت ب سمت حموم رفت و حوله ی کوک رو توی دستش گرفت از پشت در حموم لب زد و گفت:جونگ کوک میگم ب نظرت اگ با بچه بریم شرکت ی زره ضایع نیست
کوک:ن اصن...ام خب میدونی هیونگ حالا ک فک میکنم زن ذلیل ب نظر میام
جیمین خندید و شرش و با دستاش گرفت و ب پایین خیره شد و گفت:ب نظرم ب منشیت بگو قبل اینک وارد شرکت شیم بچه رو بیاره داخل شرکت
کوک:بنظرت هارا قبول میکنه بچه رو نگه دارعه؟!
جیمین:مگ هارا فرزند خونده ی خالت نیست
خب پس نگرانیی وجودنداره..توعم ک همیشه ازش تعریف میکنی و میگ دختر خوبیه و اصن مثل منشیای دیگت نیست ک بخاد بهت بچسبه
کوک:الانم میگم
جیمین:خب پس حرفی نمیونه
با قطع شدن صدای اب جیمین روب در حمام ایستاد.
کوک کمی در رو باز کرد و دستش و از لای در رد کرد و حوله رو از دست جیمین گرفت و با صدای خش داری گفت:وسایل دخترم و حاضر کن ک بریم.
جیمین لبخندی زد و ب سمت اتاق بچه رفت و ساک بچه رو از تو کمد ورداشتو بسمت وسایل مورد نیاز حجوم برد.
___________
ا.ت پارچه ی صورتی رنگ روداخل لیوان کشید و اون رو توی قفسه گذاشت و کش و قسی ب بدنش داد ی لبخند زد نگاهی ب دور و ور کرد تا کسی که این مدت دنبالش بود روپیدا کنه...ولی بازم مثل همیشه ناراحت نگاهشو از افراد داخل بار برگردوند...ب سمت کشوی زیر میز رفت و اون رو باز کرد و برگ های حساب و کتاب در اورد دفترچه ی فاکتورو پیدا کرد و ب سمت کامیونی رفت ک پشت انبار بود رفت که با دیدن پدرش ک پشت فرمون کامیون بود خشکش زد و چند پلک روی هم زد و سمت مایکل ک داشت ب مهمونا داشت مشروب میداد رفت و گفت : تو ب پدرم گفتی اینجا کار میکنم
مایکل کمی تعجب کرد و گفت :نه من اصلا پدرتو ندیدم
ا.ت:پس اون الان اینجا چیکار میکنه؟!....دلیل اینک از دگو تا اینجا اومد پس چیه حتما بخاطر من اومده دیگ.
مایکل:همینجا ب مهمونا رسیدگی کن تا بفهمم برای چیه؟.
ا.ت:باشه...ممنون
ا.ت لبخندی ب مایکل زد و ب سمت قفسه ها رفت نوشیدنی های الکی رو اورد....
این پارتم ب مناسبت تولدم گذاشتم!☺
پس ممنون میشم با لایک حمایتم کنید :)
کوک با ی دست لباس ب سمت حموم رفت و جیمین بعد درست کردن هاتچاکلت ب سمت حموم رفت و حوله ی کوک رو توی دستش گرفت از پشت در حموم لب زد و گفت:جونگ کوک میگم ب نظرت اگ با بچه بریم شرکت ی زره ضایع نیست
کوک:ن اصن...ام خب میدونی هیونگ حالا ک فک میکنم زن ذلیل ب نظر میام
جیمین خندید و شرش و با دستاش گرفت و ب پایین خیره شد و گفت:ب نظرم ب منشیت بگو قبل اینک وارد شرکت شیم بچه رو بیاره داخل شرکت
کوک:بنظرت هارا قبول میکنه بچه رو نگه دارعه؟!
جیمین:مگ هارا فرزند خونده ی خالت نیست
خب پس نگرانیی وجودنداره..توعم ک همیشه ازش تعریف میکنی و میگ دختر خوبیه و اصن مثل منشیای دیگت نیست ک بخاد بهت بچسبه
کوک:الانم میگم
جیمین:خب پس حرفی نمیونه
با قطع شدن صدای اب جیمین روب در حمام ایستاد.
کوک کمی در رو باز کرد و دستش و از لای در رد کرد و حوله رو از دست جیمین گرفت و با صدای خش داری گفت:وسایل دخترم و حاضر کن ک بریم.
جیمین لبخندی زد و ب سمت اتاق بچه رفت و ساک بچه رو از تو کمد ورداشتو بسمت وسایل مورد نیاز حجوم برد.
___________
ا.ت پارچه ی صورتی رنگ روداخل لیوان کشید و اون رو توی قفسه گذاشت و کش و قسی ب بدنش داد ی لبخند زد نگاهی ب دور و ور کرد تا کسی که این مدت دنبالش بود روپیدا کنه...ولی بازم مثل همیشه ناراحت نگاهشو از افراد داخل بار برگردوند...ب سمت کشوی زیر میز رفت و اون رو باز کرد و برگ های حساب و کتاب در اورد دفترچه ی فاکتورو پیدا کرد و ب سمت کامیونی رفت ک پشت انبار بود رفت که با دیدن پدرش ک پشت فرمون کامیون بود خشکش زد و چند پلک روی هم زد و سمت مایکل ک داشت ب مهمونا داشت مشروب میداد رفت و گفت : تو ب پدرم گفتی اینجا کار میکنم
مایکل کمی تعجب کرد و گفت :نه من اصلا پدرتو ندیدم
ا.ت:پس اون الان اینجا چیکار میکنه؟!....دلیل اینک از دگو تا اینجا اومد پس چیه حتما بخاطر من اومده دیگ.
مایکل:همینجا ب مهمونا رسیدگی کن تا بفهمم برای چیه؟.
ا.ت:باشه...ممنون
ا.ت لبخندی ب مایکل زد و ب سمت قفسه ها رفت نوشیدنی های الکی رو اورد....
این پارتم ب مناسبت تولدم گذاشتم!☺
پس ممنون میشم با لایک حمایتم کنید :)
۶۸.۹k
۳۱ تیر ۱۴۰۰