نمیدونم شماام این حسو دارید یا نه ، ولی انگار من جا موندم
نمیدونم شماام این حسو دارید یا نه ، ولی انگار من جا موندم تو روزایی که از مدرسه میومدم خونه دکمه پلی استیشنمو میزدم تا روشن شه لباسامو عوض میکردم ، مامان ناهارمو میزاشت جلوی تی وی ، بازی میکردم و غذا میخوردم ، بعد از ظهر میرفتیم تو کوچه با بچه ها فوتبال بازی میکردیم و آخر شب هم نوبت درس و املای شب بود ، دلخوشیمون جمعه ها کارتون و فیلم بود ، انگار اون روزا دنیا برای من رنگی تر از الان بود ، همه چی یه حس و حال خاص داشت ، آخر هفته ها که میرفتیم خونه مامان بزرگ ، بعد از شام خودمو میزدم به خواب که فکر کنن خوابم برده و شب اونجا بمونم پیش مامان بزرگ ، نمیدونم چی توی مغزم میگذشت و هیجان قصه کجا بود، ماشینا رو خیلی دوست داشتم ، روزای تعطیل یه سطل آب برمیداشتم ماشینمونو میشستم ، قدم نمیرسید سقف و کاپوت رو بشورم ، مجبور بودم برم بالا روی سقفش بشینم و بشورمش که خیلی ام لیز میخوردم ، در کل لذت خالص بود ، رانندگی روی پای بابا و حسی که بهم میداد موقع گرفتن فرمون...
خلاصه که کلی شیطون بودم و لذت میبردم از زندگی ، نمیدونم چجوری اون روزای رنگی تبدیل به این دنیای سیاه و سفید و بی روح شد ، دیگه هیچی بهم حال نمیده ، خیلی از چیزای که قبلا دوست داشتمو دیگه دوست ندارم ، هر روز تلاش میکنم تا شاد باشم ولی انگار این دنیا رو با انرژیای منفی ساختن...
در پس تمام این خاطرات منم که حس میکنم روحم منو تو همون روزای خوب ترک کرده...
_پیر شدیم اما بزرگ نه!_
خلاصه که کلی شیطون بودم و لذت میبردم از زندگی ، نمیدونم چجوری اون روزای رنگی تبدیل به این دنیای سیاه و سفید و بی روح شد ، دیگه هیچی بهم حال نمیده ، خیلی از چیزای که قبلا دوست داشتمو دیگه دوست ندارم ، هر روز تلاش میکنم تا شاد باشم ولی انگار این دنیا رو با انرژیای منفی ساختن...
در پس تمام این خاطرات منم که حس میکنم روحم منو تو همون روزای خوب ترک کرده...
_پیر شدیم اما بزرگ نه!_
۲۴.۶k
۱۵ شهریور ۱۴۰۲