💦رمان زمستان💦 پارت 55
🖤
《رمان زمستون❄》
دیانا: جوابشو ندادمو به سمت در حرکت کردم...
ارسلان: دیانام..
دیانا: با حرف ارسلان جا خوردم و برگشتم سمتش...بله؟
ارسلان: کجا میخوای بری؟
دیانا: میخوام برم پیش عسل...
ارسلان: خودم میبرمت
دیانا: خودم میتونم برم..
ارسلان: چرا با من لجی؟
دیانا: چون حوصله وابستگی بهتو ندارم...
ارسلان: ک اینطور...
دیانا: حالا میزاری برم؟..
ارسلان: برومراقب خودت باش
دیانا: باش..از خونه زدم بیرون ی تاکسی گرفتم سمت خونه عسل...
رضا: عسل امروز تولد دیاناس چی کار کنیم؟
عسل: زنگ بزنم به ارسلان برنامشو بپرسم؟
رضا: بزا خودم زنگ میزنم...
عسل: باشه...صدای زنگ خونه میاد بزا برم ببینم کیه...رضا دیاااناس چی کار کنم؟؟؟
رضا: جوری رفتار کن انگار نمیدونی تولدشه اوکی؟
عسل: حله
دیانا: جلوی در وایستاده بودم ک در باز کرد..
میخوای درو وا نمیکردی زحمت میشد
عسل: همین ک افتخار دادم خیلیه
دیانا: خیلی نمکی..اجازس بیام تو؟
عسل: بیا تو قشنگم
دیانا: رفتیم نشستیم روبه روی هم...رضا کوش؟
عسل: الان میاد نگران نباش...
رضا: سلام خانوم کوچولو...
دیانا: سلام رضا خوبی؟
رضا: بیا بغلم ببینم چقد دلم واست تنگ شده بود
دیانا: منم همینطور...بچها نمیدونین چی شد
رضا: چی شد؟
دیانا: نیکا و متین بهم زنگ زدن...
عسل: چی گفتن؟
دیانا: هیچی چیزو تبری...اوم حالمو پرسیدن
عسل: امیدوارم ی روز دوباره بتونی ببینیشون
دیانا: امیدوارم...
عسل: پاشو کاراتو کن یکم بریم خرید کنیم و دور بزنیم...
دیانا: بریم...
رضا: من میرسونمتون بعد دیانارو ببریم خونه بزاریم پیش همسر گرامیش...
دیانا: باش
عسل: رضا دقت کردی؟
رضا: به چی؟
عسل: دیانا دیگه نگفت سوریه همه چی...
رضا: منو عسل زدیم زیر خنده...
دیانا: زهر مار...چه سوری بود چه نبود اون ک منو طلاق نمیداد
عسل: راست میگه دیگ اون ک طلاقش نمیده
《رمان زمستون❄》
دیانا: جوابشو ندادمو به سمت در حرکت کردم...
ارسلان: دیانام..
دیانا: با حرف ارسلان جا خوردم و برگشتم سمتش...بله؟
ارسلان: کجا میخوای بری؟
دیانا: میخوام برم پیش عسل...
ارسلان: خودم میبرمت
دیانا: خودم میتونم برم..
ارسلان: چرا با من لجی؟
دیانا: چون حوصله وابستگی بهتو ندارم...
ارسلان: ک اینطور...
دیانا: حالا میزاری برم؟..
ارسلان: برومراقب خودت باش
دیانا: باش..از خونه زدم بیرون ی تاکسی گرفتم سمت خونه عسل...
رضا: عسل امروز تولد دیاناس چی کار کنیم؟
عسل: زنگ بزنم به ارسلان برنامشو بپرسم؟
رضا: بزا خودم زنگ میزنم...
عسل: باشه...صدای زنگ خونه میاد بزا برم ببینم کیه...رضا دیاااناس چی کار کنم؟؟؟
رضا: جوری رفتار کن انگار نمیدونی تولدشه اوکی؟
عسل: حله
دیانا: جلوی در وایستاده بودم ک در باز کرد..
میخوای درو وا نمیکردی زحمت میشد
عسل: همین ک افتخار دادم خیلیه
دیانا: خیلی نمکی..اجازس بیام تو؟
عسل: بیا تو قشنگم
دیانا: رفتیم نشستیم روبه روی هم...رضا کوش؟
عسل: الان میاد نگران نباش...
رضا: سلام خانوم کوچولو...
دیانا: سلام رضا خوبی؟
رضا: بیا بغلم ببینم چقد دلم واست تنگ شده بود
دیانا: منم همینطور...بچها نمیدونین چی شد
رضا: چی شد؟
دیانا: نیکا و متین بهم زنگ زدن...
عسل: چی گفتن؟
دیانا: هیچی چیزو تبری...اوم حالمو پرسیدن
عسل: امیدوارم ی روز دوباره بتونی ببینیشون
دیانا: امیدوارم...
عسل: پاشو کاراتو کن یکم بریم خرید کنیم و دور بزنیم...
دیانا: بریم...
رضا: من میرسونمتون بعد دیانارو ببریم خونه بزاریم پیش همسر گرامیش...
دیانا: باش
عسل: رضا دقت کردی؟
رضا: به چی؟
عسل: دیانا دیگه نگفت سوریه همه چی...
رضا: منو عسل زدیم زیر خنده...
دیانا: زهر مار...چه سوری بود چه نبود اون ک منو طلاق نمیداد
عسل: راست میگه دیگ اون ک طلاقش نمیده
۱۸۵.۱k
۲۲ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.