💦رمان زمستان💦 پارت 54
《رمان زمستون❄》
دیانا: تو همین فکرا بودم ک گوشیم زنگ خورد...
با اسمی ک روی گوشیم افتاد تعجب کردم...
Mamadreza
_الو
+سلام دیانا...
_سلام ممدرضا
+تولدت مبارک...
_مرسی ممنون بابت تبریکت...
+میدونم ک اول از همه همسرت بت تبریک گفته(با طعنه)
_اره اول اون گف(از اون موقعی ک فهمیده ازدواج کردم خیلی لج کرده بام)
+امیدوارم همیشه زندگیت قشنگ باشه با هم ک نتونستیم ولی شاید بی هم بتونیم
_ممنون از تبریکت...تلفنو قطع کرد
دیانا: خیره به دیوار شدم و هر چی غم بود اومد سراغم... صدای دوباره گوشیم توجه منو به خودش جلب کرد ناشناس بود و فقط ی شماره افتاده بود روی گوشیم...
_بله؟
+دیانا
دیانا: بغض تموم گلومو گرف با شنیدن صداش...نیکا
+تولدت مبارک رفیق:)
دیانا: خیلی نامردی میدونی چقد دلم واست تنگ شده؟...
+شاید باورت نشه ولی حس من بیشتر از دلتنگیه...متین میخواد باهات حرف بزنه:)
متین: الو دیانام...
دیانا: متین...
متین: تولدت مبارک...ارسلان خوبه؟
دیانا: خیلی بهتر از منه:)
متین: اذیتت ک نمیکنه...
دیانا: نمیبینمش ک بخواد اذیتم کنه:)
متین: تولدت و نمیدونه
دیانا: من خودمم نمیدونستم تا دو دقیقه پیش بعد ارسلان بدونه؟
متین: ببین من باید برم کاری نداری؟
دیانا: متین از تولد من هیچی به ارسلان نمیگی باشه؟
متین: باشه قشنگم مراقب خودت باش...
دیانا: تلفنو قطع کردم و خودم انداختم رو تخت و به سقف اتاق خیره شدم...تصمیم گرفتم امروز برم پیش رضا و عسل البته کسی و به جز اونا ندارم رفتم ی دوش گرفتم لباسامو پوشیدم و ی ارایش خیلی لایت کردم و از اتاق رفتم بیرون مثل همیشه ارسلان رو کاناپه جلو تلویزیون لش کرده بود و به تی وی خیره بود...
ارسلان: کجا میری؟
دیانا: جوابشو ندادمو به سمت در حرکت کردم..
دیانا: تو همین فکرا بودم ک گوشیم زنگ خورد...
با اسمی ک روی گوشیم افتاد تعجب کردم...
Mamadreza
_الو
+سلام دیانا...
_سلام ممدرضا
+تولدت مبارک...
_مرسی ممنون بابت تبریکت...
+میدونم ک اول از همه همسرت بت تبریک گفته(با طعنه)
_اره اول اون گف(از اون موقعی ک فهمیده ازدواج کردم خیلی لج کرده بام)
+امیدوارم همیشه زندگیت قشنگ باشه با هم ک نتونستیم ولی شاید بی هم بتونیم
_ممنون از تبریکت...تلفنو قطع کرد
دیانا: خیره به دیوار شدم و هر چی غم بود اومد سراغم... صدای دوباره گوشیم توجه منو به خودش جلب کرد ناشناس بود و فقط ی شماره افتاده بود روی گوشیم...
_بله؟
+دیانا
دیانا: بغض تموم گلومو گرف با شنیدن صداش...نیکا
+تولدت مبارک رفیق:)
دیانا: خیلی نامردی میدونی چقد دلم واست تنگ شده؟...
+شاید باورت نشه ولی حس من بیشتر از دلتنگیه...متین میخواد باهات حرف بزنه:)
متین: الو دیانام...
دیانا: متین...
متین: تولدت مبارک...ارسلان خوبه؟
دیانا: خیلی بهتر از منه:)
متین: اذیتت ک نمیکنه...
دیانا: نمیبینمش ک بخواد اذیتم کنه:)
متین: تولدت و نمیدونه
دیانا: من خودمم نمیدونستم تا دو دقیقه پیش بعد ارسلان بدونه؟
متین: ببین من باید برم کاری نداری؟
دیانا: متین از تولد من هیچی به ارسلان نمیگی باشه؟
متین: باشه قشنگم مراقب خودت باش...
دیانا: تلفنو قطع کردم و خودم انداختم رو تخت و به سقف اتاق خیره شدم...تصمیم گرفتم امروز برم پیش رضا و عسل البته کسی و به جز اونا ندارم رفتم ی دوش گرفتم لباسامو پوشیدم و ی ارایش خیلی لایت کردم و از اتاق رفتم بیرون مثل همیشه ارسلان رو کاناپه جلو تلویزیون لش کرده بود و به تی وی خیره بود...
ارسلان: کجا میری؟
دیانا: جوابشو ندادمو به سمت در حرکت کردم..
۲۹.۰k
۲۲ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.