The world is a curse,
صدای بلند اسپیکر گوش هام رو اذیت میکردن.
حتی حس گرمای بدن انسان ها درحالی که ناخواسته برخورد میکردن، باعث میشد مغز خستهم احتمالات مسخره و استرسزایی رو برام به وجود بیاره که آزردم میکردن.
نزدیکی بیشتر از حد آدما بهم حس ناامنی میداد و باعث میشد حس کنم همه محتویات معدهم درحال بلعیدن اجزای درون بدنمن. موسیقی با صدای کرکنندهای مینواخت و افراد داخل کلاب رو تخت سلطه خودش گرفته بود.
چشمام به دلیل وجود قطره های مزاحم اشک تار میدیدن و من به مغز خستهم رجوع کردم، چندینبار..!
اما نمیتونستم مسبب این اشک های مزاحم رو پیدا کنم. عضلاتم و شونههام به شدت درد میکردن، انگار که دارم یک شئ با وزن بالایی حمله میکنم.
اما خستگی و درد که راهشون رو از روحم به بدنم باز کرده بودن، به دلیل تحرک زیاد بود. مغزم توان پردازش حرکاتم نداشت.
و من حتی نمیدونستم که دارم چیکار می کنم. من فقط میرقصیدم.
بین آدمها
اونا هم میرقصیدن.
مغزم چهره های آشنایی رو میدید. شاید دوستام؟.. نمیدونم.
حرکت آروم الکل رو توی رگهام حس میکردم. اون مایع داشت کمکم صدای افکارمو به سمت خاموشی هدایت میکرد، درد های جسممو بی اهمیت جلوه میداد و برای من هم آرامش به ارمغان میآورد.
صدای موسیقی.. صدای موسیقی هم جاش رو سکوت آزاردهندهای داده بود و این چیزی نبود که ذهنم براش پیشزمینهای آماده کرده باشه. اطرافم رو واضح می دیدم، اون پرده کنار رفته بود و من اطرافم رو واضح میدیدم.
اون چهره های آشنا ناپدید شده بودند.
نهتنها چهره آشنایی رو دور و اطراف خودم نمیدیدم، بلکه انعکاس تصویر خودم هم در جام های الکل روی میز ها برام غریبه بود.
این تغییر ناگهانی برای من طوری بود که انگار در حال خوردن مندو بودم و دقیقا زمانی که انتظار نداشتم، بشقاب مقابلم رو خالی میدم.
اوه نه، فکر میکنم که دوباره دارم فکر میکنم.
این اندام مضخرف توی سرم شروع کرده به حرفزدن.
تمام افکاری که در طول روز سعی در فرار ازشون رو داشتم، خودشونو به زور به روح خستهی من تحمیل میکنن و من توانایی مقابله باهاشونو در خودم نمیبینم.
فکر میکنم اون چهرههای آشنا توهم ذهن مریضم از سرمستی بودن.
فکر میکنم درد عضلاتم رو بازهم دارم حس میکنم.
اوهنه، فکر میکنم که باز هم دارم فکر میکنم..
- منِ احمق
#rich
حتی حس گرمای بدن انسان ها درحالی که ناخواسته برخورد میکردن، باعث میشد مغز خستهم احتمالات مسخره و استرسزایی رو برام به وجود بیاره که آزردم میکردن.
نزدیکی بیشتر از حد آدما بهم حس ناامنی میداد و باعث میشد حس کنم همه محتویات معدهم درحال بلعیدن اجزای درون بدنمن. موسیقی با صدای کرکنندهای مینواخت و افراد داخل کلاب رو تخت سلطه خودش گرفته بود.
چشمام به دلیل وجود قطره های مزاحم اشک تار میدیدن و من به مغز خستهم رجوع کردم، چندینبار..!
اما نمیتونستم مسبب این اشک های مزاحم رو پیدا کنم. عضلاتم و شونههام به شدت درد میکردن، انگار که دارم یک شئ با وزن بالایی حمله میکنم.
اما خستگی و درد که راهشون رو از روحم به بدنم باز کرده بودن، به دلیل تحرک زیاد بود. مغزم توان پردازش حرکاتم نداشت.
و من حتی نمیدونستم که دارم چیکار می کنم. من فقط میرقصیدم.
بین آدمها
اونا هم میرقصیدن.
مغزم چهره های آشنایی رو میدید. شاید دوستام؟.. نمیدونم.
حرکت آروم الکل رو توی رگهام حس میکردم. اون مایع داشت کمکم صدای افکارمو به سمت خاموشی هدایت میکرد، درد های جسممو بی اهمیت جلوه میداد و برای من هم آرامش به ارمغان میآورد.
صدای موسیقی.. صدای موسیقی هم جاش رو سکوت آزاردهندهای داده بود و این چیزی نبود که ذهنم براش پیشزمینهای آماده کرده باشه. اطرافم رو واضح می دیدم، اون پرده کنار رفته بود و من اطرافم رو واضح میدیدم.
اون چهره های آشنا ناپدید شده بودند.
نهتنها چهره آشنایی رو دور و اطراف خودم نمیدیدم، بلکه انعکاس تصویر خودم هم در جام های الکل روی میز ها برام غریبه بود.
این تغییر ناگهانی برای من طوری بود که انگار در حال خوردن مندو بودم و دقیقا زمانی که انتظار نداشتم، بشقاب مقابلم رو خالی میدم.
اوه نه، فکر میکنم که دوباره دارم فکر میکنم.
این اندام مضخرف توی سرم شروع کرده به حرفزدن.
تمام افکاری که در طول روز سعی در فرار ازشون رو داشتم، خودشونو به زور به روح خستهی من تحمیل میکنن و من توانایی مقابله باهاشونو در خودم نمیبینم.
فکر میکنم اون چهرههای آشنا توهم ذهن مریضم از سرمستی بودن.
فکر میکنم درد عضلاتم رو بازهم دارم حس میکنم.
اوهنه، فکر میکنم که باز هم دارم فکر میکنم..
- منِ احمق
#rich
۲۰.۳k
۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۲