من سربازتوام بمن نگوسربار😔
ایرادی نداره هرچی دلت میخواد بهم بگو هرکار نکرده ام رابهم نسبت بده اقیانوسی از احساسی که بهت دارمو بزار زیر پا 😔
من حکم اون سربازی رو دارم که برای اینکه بتونه زودتر کنار معشوقش باشه رفت خط مقدم جبهه اونجا که رسید دید قلبش داره از دلتگی میترکه اما بایدهنوزیک سال از دوسال دوام بیاره وقتایی که فکرمیکرد معشوقش چشم براهشه تن به هرکاری میداداما خط مقدم از مرخصی خبری نبود تصمیم گرفت فرار کنه اما هربار گرفتن وپدرشو در اوردن وقتی دیدحریف دلتنگی هاش نمیشه باخودش فکر کرداگه بخودش شلیک کنع
دیگه مجبور میشن بفرستنش بره اون فکر میکرد اگه معشوقه اش بفهمه خیالش راحت میشه که بیادش بوده ودلتنگش وبخاطر اون اینکارو کرده برای همین بخودش شلیک کرد ّامانمیدونست وقت عملیات کسی زیاد به زخمی توجه نمیکنه در حالیکه ازش داشت خون میرفت همش معشوقه اش راتجسم میکرد که چطوربراش بیقراری میکنه تمام قدرتشو بکارگرفت تازنده بمونه ،حالا شده بود یه سربازبایه جراحت که فقط براش یه لقب اورده بود ،"مجروح جنگی"ولی این نه تنهادلتنگیشو درمان نمیکرد بلکه فکرمیکردباعث شده معشوقه اش دچاربیقراری ودلتنگیه بیشتری بشه ،سرباز بیکارنموندشروع کردبه نامه نوشتن برای معشوقش ،توی نامه سعی میکرد قشنگترین کلماتو بکارببره که توذهنش معشوقه اش را تصورمیکرد ،اون هرشب نوشت ودلتنگترشد،دیگه شبهاکافی نبود روزهاهم مینوشت امافقط دلتنگترمیشد برای اینکه فههمیده بوده هیچ پستچی ازکناراون صندوق پستی نمایشی رد نمیشه ،کم کم بجای نوشتن زمزمه میکرد باسبازهای دیگه ازعشق میگفت ودنیای یه عاشق وسربازها که فقط جنگیدن بلد بودن بادیدنش بهمدیگه پچ پچ میکردن ودرگوشی بهم میگفتن بیچاره دیوانه شده ،جنون سربازعاشق بگوش بالادستی هارسیدواوناتصمیم گرفتن مدتی بفرستنش مرخصی استعلاجی ،سرباز سرارپانمیشناخت بایه ذوق وشوق بی نظیری وسایلشوجمع کرد وخودشورسوند به دژبانی برای تایید ومهربرگه مرخصی براش هیچ چیزی مهم نبود اون فقط میخواست بره وخودشوبه معشوق برسونه تواتاقکی که دژبان نشسته.بودوقتی رسید برگه راگذاشت جلوی. دژباندست دژبان برای زدن مهربالا رفت وهمزمان بابرخوردش روی برگه مرخصی صدای مهیب ووحشتناکی همه جاروسیاه کرد وبعد سکوت مطلق ...
برگه مرخصی مهرشده تودست سرباز ی که غرق خون بودوروی برانکاردداشت حمل میشدبطرف امبولانس زدستش جدانمیشدشاید اون بدشانس ترین سربازبود،شایدم ککسی منتظرش نبود
میگن اگه منتظرچیزی باشی میاد ،اکه گسی منتظرت باشه تومیری این قانون کائنات ....
بالاخره روزی رسید که سرباز بادنیایی ازعشق ودلتنگی راهی دیارش شدووقتی رسید بابیقراری بدیدار یار رفت ویار ازدیدنش امتناع کرد ،سربازاونقدرقرق در عشق ورسیدن بمعشوق بود که حواسش به زخمهایی که روی بدنش مونده را یادش رفته بود زخمهایی که دیگه براش جذابیتی نزاشته بود ...
هیچکس نخواست ارزشی برای زخمهاش قائل بشه ،هیچکس درش نکرد وهیچکس باخودش نگفت اگر پای عشق در میون نبود اونم مثل همه تو یه منطقه اروم ۲سال خدمت میکرد ومیرفت،،،
برای همه راحتتربود که طردش کنن تادرک...😔
من حکم اون سربازی رو دارم که برای اینکه بتونه زودتر کنار معشوقش باشه رفت خط مقدم جبهه اونجا که رسید دید قلبش داره از دلتگی میترکه اما بایدهنوزیک سال از دوسال دوام بیاره وقتایی که فکرمیکرد معشوقش چشم براهشه تن به هرکاری میداداما خط مقدم از مرخصی خبری نبود تصمیم گرفت فرار کنه اما هربار گرفتن وپدرشو در اوردن وقتی دیدحریف دلتنگی هاش نمیشه باخودش فکر کرداگه بخودش شلیک کنع
دیگه مجبور میشن بفرستنش بره اون فکر میکرد اگه معشوقه اش بفهمه خیالش راحت میشه که بیادش بوده ودلتنگش وبخاطر اون اینکارو کرده برای همین بخودش شلیک کرد ّامانمیدونست وقت عملیات کسی زیاد به زخمی توجه نمیکنه در حالیکه ازش داشت خون میرفت همش معشوقه اش راتجسم میکرد که چطوربراش بیقراری میکنه تمام قدرتشو بکارگرفت تازنده بمونه ،حالا شده بود یه سربازبایه جراحت که فقط براش یه لقب اورده بود ،"مجروح جنگی"ولی این نه تنهادلتنگیشو درمان نمیکرد بلکه فکرمیکردباعث شده معشوقه اش دچاربیقراری ودلتنگیه بیشتری بشه ،سرباز بیکارنموندشروع کردبه نامه نوشتن برای معشوقش ،توی نامه سعی میکرد قشنگترین کلماتو بکارببره که توذهنش معشوقه اش را تصورمیکرد ،اون هرشب نوشت ودلتنگترشد،دیگه شبهاکافی نبود روزهاهم مینوشت امافقط دلتنگترمیشد برای اینکه فههمیده بوده هیچ پستچی ازکناراون صندوق پستی نمایشی رد نمیشه ،کم کم بجای نوشتن زمزمه میکرد باسبازهای دیگه ازعشق میگفت ودنیای یه عاشق وسربازها که فقط جنگیدن بلد بودن بادیدنش بهمدیگه پچ پچ میکردن ودرگوشی بهم میگفتن بیچاره دیوانه شده ،جنون سربازعاشق بگوش بالادستی هارسیدواوناتصمیم گرفتن مدتی بفرستنش مرخصی استعلاجی ،سرباز سرارپانمیشناخت بایه ذوق وشوق بی نظیری وسایلشوجمع کرد وخودشورسوند به دژبانی برای تایید ومهربرگه مرخصی براش هیچ چیزی مهم نبود اون فقط میخواست بره وخودشوبه معشوق برسونه تواتاقکی که دژبان نشسته.بودوقتی رسید برگه راگذاشت جلوی. دژباندست دژبان برای زدن مهربالا رفت وهمزمان بابرخوردش روی برگه مرخصی صدای مهیب ووحشتناکی همه جاروسیاه کرد وبعد سکوت مطلق ...
برگه مرخصی مهرشده تودست سرباز ی که غرق خون بودوروی برانکاردداشت حمل میشدبطرف امبولانس زدستش جدانمیشدشاید اون بدشانس ترین سربازبود،شایدم ککسی منتظرش نبود
میگن اگه منتظرچیزی باشی میاد ،اکه گسی منتظرت باشه تومیری این قانون کائنات ....
بالاخره روزی رسید که سرباز بادنیایی ازعشق ودلتنگی راهی دیارش شدووقتی رسید بابیقراری بدیدار یار رفت ویار ازدیدنش امتناع کرد ،سربازاونقدرقرق در عشق ورسیدن بمعشوق بود که حواسش به زخمهایی که روی بدنش مونده را یادش رفته بود زخمهایی که دیگه براش جذابیتی نزاشته بود ...
هیچکس نخواست ارزشی برای زخمهاش قائل بشه ،هیچکس درش نکرد وهیچکس باخودش نگفت اگر پای عشق در میون نبود اونم مثل همه تو یه منطقه اروم ۲سال خدمت میکرد ومیرفت،،،
برای همه راحتتربود که طردش کنن تادرک...😔
۱۱.۵k
۱۴ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.