از مسلخ خود به چشم تو پناه آوردم

از مسلخ خود به چشم تو پناه آوردم
ای اغوش آغشته به نور پرواز را از من مگیر
گم شود در پریشانی گیسوی به باد اندود تو
این سایه محدود به نور وای کاش که برف می آمد بر سرزمین تا شاید یخ زند این التهاب زیستن در خیال تو
دیدگاه ها (۰)

یک دم با خیال من با من بمان بگذار با هر نگاه دلم. برای بوسید...

و کو‌ دردم بگم وقتی کسی ای حال نیفهمهخدا هم درد ادم خین ودل ...

یوسف نی ام و‌لیک مرا گرگ دریده است تا شهر پدر کیست برد پیرهن...

فرهاد کوه را می‌شکافت و شیرین را می‌جست شیرین بالای بیستون ا...

فصل دوم"قدم‌زدن در کهکشانِ "بی خیال،آسمون همچنا تاریک بود، ا...

"صحنهٔ ناگهانی"هوای صخره ناگهان سنگین شد... گویی اکسیژن داشت...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط