فیک مرگ زندگی پارت
فیک مرگ زندگی پارت ¹²⁶
در تاریکی سیاهچال، صدای زنجیرها و نالههای دور از ذهن به گوش میرسید. م با دلهره به اطراف نگاه کردم. دیوارهای سرد و مرطوب، احساس خفگی بدی گرفتم. به ویکتور نگاهی انداختم که در کنارم ایستاده بود، چشمانش
پر از ترس و ناامیدی بود. "ما باید راهی پیدا کنیم!" ویکتور با صدای آرامی گفت.
سرم را آرام تکان دادم
ماندانا : "چطور؟ ما که دستبند داریم و هیچ راهی برای فرار نیست."
در همین لحظه، صدای خندهای از دور به گوش رسید. نگهبانها در حال صحبت بودند و یکی از آنها به دیگری گفت: "این اشرافزاده ها فکر میکنن که میتونن فرار کنن. اما هیچکس از این سیاهچال زنده بیرون نمیره."
فکر کردم آیا واقعاً هیچ راهی وجود ندارد؟ به یاد حرف پدرم افتادم پدرم همیشه میگفت: "در تاریکترین لحظات، امید را فراموش نکنید."
باید راه فراری پیدا میکردم. ناگهان، به یاد یک چیز افتادم. در کودکی یک کتاب جادوئی خونده بودم که درباره قدرتهای نهفته در انسانها میگفت . یعنی ممکنه تو این دنیا یه قدرتی داشته باشم؟
(ویو نویسنده)
او به ویکتور گفت: "شاید ما باید به قدرتهای درون خودمون اعتماد کنیم." ویکتور با تعجب به او نگاه کرد. "چطور؟ ما که هیچ چیز خاصی نداریم."
ماندانا : "شاید نه، اما ما باید تلاش کنیم. احساس میکنم که چیزی در درونم وجود داره." ماندانا با اعتماد به نفس بیشتری گفت. در این حین، نگهبانها به سمت آنها نزدیک شدند و ماندانا با صدای بلند گفت: "ما هرگز تسلیم نمیشیم! ما باید برای آزادیمون بجنگیم!" نگهبانها با تمسخر به او خندیدند. به ویکتور گفت:
"باید با هم کار کنیم. اگر بتونیم به هم اعتماد کنیم، شاید بتونیم از اینجا فرار کنیم."
ویکتور با نگاهی مصمم به او پاسخ داد:
"درسته ما باید تلاش کنیم. هیچی نمیتونه ما رو متوقف کنه"
در همین حین، ماندانا تصمیم گرفت که قدرتهای درونش را بیدار کند. او چشمانش را بست و به یاد کتاب جادوئی افتاد. او شروع به تمرکز کرد و احساس کرد که انرژی درونش در حال افزایش است. آیا این همان چیزی بود که او به دنبالش بود؟
در همین لحظه، در سیاهچال ناگهان نور خفیفی درخشید و ماندانا احساس کرد که قدرتی درونش بیدار شده است. او به ویکتور گفت: "احساس میکنم که چیزی درونم تغییر کرده. شاید با یکم تلاش بتونیم فرار کنیم!" با این امید، آنها تصمیم گرفتند که هر طور شده از این سیاهچال فرار کنند.
(امیدوارم بتونم مثل قبل فیک رو بنویسم و خوشحالتون کنم...قبلا یه عالمه کامنت میذاشتید ولی الان فقط لایک میکنید.
به هرحال خودم احساس میکنم که داره بد پیش میره اگه تغییری هست که انجام بدم بهم بگید)
در تاریکی سیاهچال، صدای زنجیرها و نالههای دور از ذهن به گوش میرسید. م با دلهره به اطراف نگاه کردم. دیوارهای سرد و مرطوب، احساس خفگی بدی گرفتم. به ویکتور نگاهی انداختم که در کنارم ایستاده بود، چشمانش
پر از ترس و ناامیدی بود. "ما باید راهی پیدا کنیم!" ویکتور با صدای آرامی گفت.
سرم را آرام تکان دادم
ماندانا : "چطور؟ ما که دستبند داریم و هیچ راهی برای فرار نیست."
در همین لحظه، صدای خندهای از دور به گوش رسید. نگهبانها در حال صحبت بودند و یکی از آنها به دیگری گفت: "این اشرافزاده ها فکر میکنن که میتونن فرار کنن. اما هیچکس از این سیاهچال زنده بیرون نمیره."
فکر کردم آیا واقعاً هیچ راهی وجود ندارد؟ به یاد حرف پدرم افتادم پدرم همیشه میگفت: "در تاریکترین لحظات، امید را فراموش نکنید."
باید راه فراری پیدا میکردم. ناگهان، به یاد یک چیز افتادم. در کودکی یک کتاب جادوئی خونده بودم که درباره قدرتهای نهفته در انسانها میگفت . یعنی ممکنه تو این دنیا یه قدرتی داشته باشم؟
(ویو نویسنده)
او به ویکتور گفت: "شاید ما باید به قدرتهای درون خودمون اعتماد کنیم." ویکتور با تعجب به او نگاه کرد. "چطور؟ ما که هیچ چیز خاصی نداریم."
ماندانا : "شاید نه، اما ما باید تلاش کنیم. احساس میکنم که چیزی در درونم وجود داره." ماندانا با اعتماد به نفس بیشتری گفت. در این حین، نگهبانها به سمت آنها نزدیک شدند و ماندانا با صدای بلند گفت: "ما هرگز تسلیم نمیشیم! ما باید برای آزادیمون بجنگیم!" نگهبانها با تمسخر به او خندیدند. به ویکتور گفت:
"باید با هم کار کنیم. اگر بتونیم به هم اعتماد کنیم، شاید بتونیم از اینجا فرار کنیم."
ویکتور با نگاهی مصمم به او پاسخ داد:
"درسته ما باید تلاش کنیم. هیچی نمیتونه ما رو متوقف کنه"
در همین حین، ماندانا تصمیم گرفت که قدرتهای درونش را بیدار کند. او چشمانش را بست و به یاد کتاب جادوئی افتاد. او شروع به تمرکز کرد و احساس کرد که انرژی درونش در حال افزایش است. آیا این همان چیزی بود که او به دنبالش بود؟
در همین لحظه، در سیاهچال ناگهان نور خفیفی درخشید و ماندانا احساس کرد که قدرتی درونش بیدار شده است. او به ویکتور گفت: "احساس میکنم که چیزی درونم تغییر کرده. شاید با یکم تلاش بتونیم فرار کنیم!" با این امید، آنها تصمیم گرفتند که هر طور شده از این سیاهچال فرار کنند.
(امیدوارم بتونم مثل قبل فیک رو بنویسم و خوشحالتون کنم...قبلا یه عالمه کامنت میذاشتید ولی الان فقط لایک میکنید.
به هرحال خودم احساس میکنم که داره بد پیش میره اگه تغییری هست که انجام بدم بهم بگید)
- ۵۲۰
- ۱۸ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط