فیک جونگکوک:تاته مائه
فیکجونگکوک:تاتهمائه
part³⁹
توی ذهنش با خودش حرف میزد
نگاهشو از دیوار گرفت و کامل صورتشو روی زانو هاش قرار داد
دوباره مثل قبل
اشکاش ریزش کردن
اینقدر گریه کرده بود که چشماش میسوخت
در اتاق باز شد
سرش بالا نیورد و به گریه کردنش ادامه داد
با نشستن کسی تخت بالا پایین شد
باز هم توجهی نکرد و سرشو بالا نیورد
دستی روی موهاش نشست و آروم نوازش وار بالا و پایین میکشید
صورتشو نزدیک گوشش کرد و آروم زمزمه وار لب زد
" چشمای عشق من خیلی اشک ریخته اینطور نیست! "
صدای خودش بود
همون صدای که هروز میشنید
با تردید سرشو بالا آورد
خودش بود
خود خودش
الان روبه روش
کت شلوار مشکی به تن داشت و چند دکمه بالاش باز بود
چشمان اشکیش تا حد امکان باز بود
دست با ترس و لرز بالا آورد
فکر کرد مثل همیشه داره تبهم میزنه
ولی این از تمام تبهماتی که تا حالا زده بود واقعی تر بود
برای اینکه مطمعن شه دست به قفسه سینش نزدیک کرد
فکر کرد الان ازش رد میشه ولی با برخورد سر انگشتاش با سینهی سفتش سریع به تاج تخت چسبید
دست روی دهنش گذاشت و بهش زل زده بود
بدون هیج حرفی
خندید
دوباره صدای خنده ی دل انگیزش توی فضا پیچید
[(چرا آدما وقتی میمیرن با ارزش میشن؟ واقعا چرا! (بیخال بابا برمیگردیم سر داستان)]
" دلم برا کیوت بازیات تنگ شده بود خانم کوچولو "jk
نزدیکش شد
خواست بغلش کنه که دختر پرید بغلش
با پریدن بغلش روی تخت افتاد
اشکاش سرازیر شدن
دوباره ولی صدای هق هقهش بلند تر از قبل بود
" عوضی ... ولم کردی کجا رفتی ... "a.t
" ببخشید ... "jk
محکم بغلش کرده بود
" ا.ت دارم خفه میشم خودت الان جدی جدی منو میکشی "jk
سریع از بغلش بیرون آمد
روی تخت نشست
موهاش پشت گوشش داد
" حالت خوبه؟ .. چیزیت شد؟ .. صدمه دیدی؟ "a.t
" سیسس .. ا.ت حالم خوبه ببین سالم جلوت نشستم "jk
بهش نگاه کرد
دلشون برای هم زَف میرفت (زَف درسته؟)
خیلی ناگهانی محکم با مشت کوبوند به بازوش
" اخخخ "jk
" این برای اینکه گذاشتی فکر کنم مُردی .. و این.... "a.t
صورتشو نزدیکش کرد و گونه شو بوسید
" برای اینکه امدی "a.t
" اوح نه بابا "jk
" اره بابا "a.t
" دلم برات تنگ شده "jk
خم شد تا توت فرنگی هاشو ببوسه که دستش روی لب های جئون گذاشت
" الان نه ... "a.t
" چی؟ چرا؟ "jk
" ... اول باید بگی چرا گذاشتی فکر کنم مُردی "a.t
" وقتی بگم میزاری هر کاری بخوام بکنم "jk
" باشه باشه ولی بگو ببینم ، چرا؟ "a.t
" توی دردسر افتاده بود با تو تحدیدم کردن برای اینکه بلای سرت نیاد مجبور شدم بگرنه خودمم نمیخواستم "jk
" باشه قبول ولی چرا نگفتی زندهای گذاشتی با فکر مُردنت زجر بکشم! "a.t
" ببخشید واقعا معذرت میخوام ولی اگه میگفتم که زندهای میخواستی بیایی منو ببینی بعد نمیشد "jk
" همیشه حرصم میدی "a.t
" همیشه حرصم میدی(اداشو در میاره) "jk
part³⁹
توی ذهنش با خودش حرف میزد
نگاهشو از دیوار گرفت و کامل صورتشو روی زانو هاش قرار داد
دوباره مثل قبل
اشکاش ریزش کردن
اینقدر گریه کرده بود که چشماش میسوخت
در اتاق باز شد
سرش بالا نیورد و به گریه کردنش ادامه داد
با نشستن کسی تخت بالا پایین شد
باز هم توجهی نکرد و سرشو بالا نیورد
دستی روی موهاش نشست و آروم نوازش وار بالا و پایین میکشید
صورتشو نزدیک گوشش کرد و آروم زمزمه وار لب زد
" چشمای عشق من خیلی اشک ریخته اینطور نیست! "
صدای خودش بود
همون صدای که هروز میشنید
با تردید سرشو بالا آورد
خودش بود
خود خودش
الان روبه روش
کت شلوار مشکی به تن داشت و چند دکمه بالاش باز بود
چشمان اشکیش تا حد امکان باز بود
دست با ترس و لرز بالا آورد
فکر کرد مثل همیشه داره تبهم میزنه
ولی این از تمام تبهماتی که تا حالا زده بود واقعی تر بود
برای اینکه مطمعن شه دست به قفسه سینش نزدیک کرد
فکر کرد الان ازش رد میشه ولی با برخورد سر انگشتاش با سینهی سفتش سریع به تاج تخت چسبید
دست روی دهنش گذاشت و بهش زل زده بود
بدون هیج حرفی
خندید
دوباره صدای خنده ی دل انگیزش توی فضا پیچید
[(چرا آدما وقتی میمیرن با ارزش میشن؟ واقعا چرا! (بیخال بابا برمیگردیم سر داستان)]
" دلم برا کیوت بازیات تنگ شده بود خانم کوچولو "jk
نزدیکش شد
خواست بغلش کنه که دختر پرید بغلش
با پریدن بغلش روی تخت افتاد
اشکاش سرازیر شدن
دوباره ولی صدای هق هقهش بلند تر از قبل بود
" عوضی ... ولم کردی کجا رفتی ... "a.t
" ببخشید ... "jk
محکم بغلش کرده بود
" ا.ت دارم خفه میشم خودت الان جدی جدی منو میکشی "jk
سریع از بغلش بیرون آمد
روی تخت نشست
موهاش پشت گوشش داد
" حالت خوبه؟ .. چیزیت شد؟ .. صدمه دیدی؟ "a.t
" سیسس .. ا.ت حالم خوبه ببین سالم جلوت نشستم "jk
بهش نگاه کرد
دلشون برای هم زَف میرفت (زَف درسته؟)
خیلی ناگهانی محکم با مشت کوبوند به بازوش
" اخخخ "jk
" این برای اینکه گذاشتی فکر کنم مُردی .. و این.... "a.t
صورتشو نزدیکش کرد و گونه شو بوسید
" برای اینکه امدی "a.t
" اوح نه بابا "jk
" اره بابا "a.t
" دلم برات تنگ شده "jk
خم شد تا توت فرنگی هاشو ببوسه که دستش روی لب های جئون گذاشت
" الان نه ... "a.t
" چی؟ چرا؟ "jk
" ... اول باید بگی چرا گذاشتی فکر کنم مُردی "a.t
" وقتی بگم میزاری هر کاری بخوام بکنم "jk
" باشه باشه ولی بگو ببینم ، چرا؟ "a.t
" توی دردسر افتاده بود با تو تحدیدم کردن برای اینکه بلای سرت نیاد مجبور شدم بگرنه خودمم نمیخواستم "jk
" باشه قبول ولی چرا نگفتی زندهای گذاشتی با فکر مُردنت زجر بکشم! "a.t
" ببخشید واقعا معذرت میخوام ولی اگه میگفتم که زندهای میخواستی بیایی منو ببینی بعد نمیشد "jk
" همیشه حرصم میدی "a.t
" همیشه حرصم میدی(اداشو در میاره) "jk
۱۱.۷k
۱۹ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.