فصل
فصل2
p26
✦ مونولوگ ات
«یک ساله که…
بالاخره میتونم بدون نگرانی بخوابم، که مبادا یهو یک بیاد تو خواب بکشتم.
بدون اینکه حواسم به درِ پشت سرم باشه
بخندم.
میدونی عجیبیش کجاست؟
من توی همین یک سال
همه چیز رو از نو یاد گرفتم:
نفس کشیدن،
اعتماد کردن،
آروم بودن…
و حتی
زندگی کردن با خودی که از زیر خاکستر بیرون اومده.
حالا آدمها وقتی منو میبینن
عقب نمیرن.
چشمهاشون سیاه نمیشه از ترس.
با احتیاط نگاهم نمیکنن.
انگار…
بالاخره از اون هیولایی که از من ساخته بودن
جدا شدم.
میخندم.
شوخی میکنم.
موهام کوتاهه،
جام کوچیکه،
زندگیم سادهس.
گاهی فکر میکنم
شاید همین معناشه؛
شاید این همون چیزیه که همیشه باید میداشتم.
اما—
چیزی توی قلبم هست
که هیچ آرامشی نمیتونه خاموشش کنه.
یه جای خالی.
یه درد کهنه.
یه سیاهی آرام و ساکت…
که وقتی شب میاد
مثل یک سیاه چاله شروع میکنه به کشیدنِ همه چیز داخل خودش،
جز یک اسم…
یک نفس…
یک خاطره.
نه از گذشتهمه،
نه از کارایی که کردم،
نه از گناههام.
از ترکِ آدمیه
که هنوز توی عماق قلبم شناوره…
بیصدا،
اما واقعیتر از هر چیزی که الان دارم.
آدمی که کنارم نیست…
اما انگار هر نفسِش رو کنار گوشم میشنوم.»
---
✦ مونولوگ کوک
«همه فکر میکنن حالم خوبه.
میگن هنوز میدرخشم،
میگن هنوز صحنه مال منه،
میگن مردم هنوز عاشقمن.
میخندم…
به همه لبخند میزنم…
میگم خوبم.
و هیچکس نمیفهمه که “خوبم”
گاهی دروغیست که حتی
خودمم باورش نمیکنم.
زندگی میگذره—
طبق برنامه،
طبق انتظار،
طبق همون ریتمی که سالهاست تکرار میشه.
اما یه چیزی هست که
همهچیو از ریتم انداخته.
بعد از اون…
بعد از دیدنش،
بعد از شناختنش،
بعد از گم کردنش…
هیچ چیز مثل قبل نشد.
انگار یه قسمت عمیق توی قلبم
بریده شد
و با خودش رفت.
یه جای خالی که
نه با کار پر میشه،
نه با موسیقی،
نه با صدای هزاران آدمی که اسممو داد میزنن.
حفرهای که هر شب
بزرگتر میشه…
سیاهتر میشه…
و منو آرومآروم میکشه سمت خودش.
نمیتونم فراموشش کنم.
نمیتونم پیداش کنم.
نمیتونم جلو برم.
فقط…
میمونم بین بودنش و نبودنش.
بین یه خاطره و یه کابوس.
بین یه نفر که
تمام این دو سال
همهجا رو دنبالش گشتم
و هنوز
حتی نمیدونم
نفس میکشه یا نه.
میگن زمان زخمها رو خوب میکنه.
شاید…
ولی
هیچکس نگفت
اگه کسی رو گم کنی
که قلبتو با خودش برده
چی؟
با چی قرارِ خوب شی؟»
اماده شروع فصل 2 هستینننننن؟؟؟؟؟؟
p26
✦ مونولوگ ات
«یک ساله که…
بالاخره میتونم بدون نگرانی بخوابم، که مبادا یهو یک بیاد تو خواب بکشتم.
بدون اینکه حواسم به درِ پشت سرم باشه
بخندم.
میدونی عجیبیش کجاست؟
من توی همین یک سال
همه چیز رو از نو یاد گرفتم:
نفس کشیدن،
اعتماد کردن،
آروم بودن…
و حتی
زندگی کردن با خودی که از زیر خاکستر بیرون اومده.
حالا آدمها وقتی منو میبینن
عقب نمیرن.
چشمهاشون سیاه نمیشه از ترس.
با احتیاط نگاهم نمیکنن.
انگار…
بالاخره از اون هیولایی که از من ساخته بودن
جدا شدم.
میخندم.
شوخی میکنم.
موهام کوتاهه،
جام کوچیکه،
زندگیم سادهس.
گاهی فکر میکنم
شاید همین معناشه؛
شاید این همون چیزیه که همیشه باید میداشتم.
اما—
چیزی توی قلبم هست
که هیچ آرامشی نمیتونه خاموشش کنه.
یه جای خالی.
یه درد کهنه.
یه سیاهی آرام و ساکت…
که وقتی شب میاد
مثل یک سیاه چاله شروع میکنه به کشیدنِ همه چیز داخل خودش،
جز یک اسم…
یک نفس…
یک خاطره.
نه از گذشتهمه،
نه از کارایی که کردم،
نه از گناههام.
از ترکِ آدمیه
که هنوز توی عماق قلبم شناوره…
بیصدا،
اما واقعیتر از هر چیزی که الان دارم.
آدمی که کنارم نیست…
اما انگار هر نفسِش رو کنار گوشم میشنوم.»
---
✦ مونولوگ کوک
«همه فکر میکنن حالم خوبه.
میگن هنوز میدرخشم،
میگن هنوز صحنه مال منه،
میگن مردم هنوز عاشقمن.
میخندم…
به همه لبخند میزنم…
میگم خوبم.
و هیچکس نمیفهمه که “خوبم”
گاهی دروغیست که حتی
خودمم باورش نمیکنم.
زندگی میگذره—
طبق برنامه،
طبق انتظار،
طبق همون ریتمی که سالهاست تکرار میشه.
اما یه چیزی هست که
همهچیو از ریتم انداخته.
بعد از اون…
بعد از دیدنش،
بعد از شناختنش،
بعد از گم کردنش…
هیچ چیز مثل قبل نشد.
انگار یه قسمت عمیق توی قلبم
بریده شد
و با خودش رفت.
یه جای خالی که
نه با کار پر میشه،
نه با موسیقی،
نه با صدای هزاران آدمی که اسممو داد میزنن.
حفرهای که هر شب
بزرگتر میشه…
سیاهتر میشه…
و منو آرومآروم میکشه سمت خودش.
نمیتونم فراموشش کنم.
نمیتونم پیداش کنم.
نمیتونم جلو برم.
فقط…
میمونم بین بودنش و نبودنش.
بین یه خاطره و یه کابوس.
بین یه نفر که
تمام این دو سال
همهجا رو دنبالش گشتم
و هنوز
حتی نمیدونم
نفس میکشه یا نه.
میگن زمان زخمها رو خوب میکنه.
شاید…
ولی
هیچکس نگفت
اگه کسی رو گم کنی
که قلبتو با خودش برده
چی؟
با چی قرارِ خوب شی؟»
اماده شروع فصل 2 هستینننننن؟؟؟؟؟؟
- ۲۰۵
- ۰۹ دی ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط