p

p28
در با یه ضرب محکم کوبیده شد.
ات وارد خونه شد، در هنوز کامل بسته نشده بود که کفشش رو درآورد و پرت کرد کنار دیوار.
بلا از جا پرید.
— چی شده وحشی؟!
ات جواب نداد.
رفت، صاف نشست روی مبل.
خشک.
نگاهش به نقطه نامعلوم.
بلا چند ثانیه نگاش کرد، بعد آروم رفت کنارش نشست.
*خب… این قیافه یعنی یا دعوا کردی، یا دنیا دوباره تصمیم گرفته حالت رو بگیره.
ات پلک نزد.
صداش خالی بود، اما می‌لرزید:
+حدس بزن کی رو دیدم؟
بلا یه تک‌خنده‌ی عصبی کرد.
*روح باباتو؟
ات بالاخره برگشت نگاهش کرد.
چشم‌هاش قرمز نبود، اما انگار چیزی توش شکسته بود.
+کاش اونو می‌دیدم…
مکث.
+کوک رو دیدم.
بلا خشکش زد.
*شِت…
ات نفسش رو با فشار بیرون داد.
+ یه دیدار معمولی یا برنامه ریزی شده نبود. خیلی یهویی تر از هر چیزی که فکر کنی بود.
یجوری گرفته بودم… ولم نمی‌کرد.
یه لحظه دلم می‌خواست یه مشت بکوبم تو صورتش.
بلا کج نگاهش کرد.
— چون نمی‌ذاشت بری؟
یا چون دلت براش تنگ شده بود؟
ات برگشت سمتش، با اخم:
+خفه شو بلا.
* دارم جدی می‌پرسم.
ات دستاشو تو هم قفل کرد.
+دو سال گذشته دلیل ندارم دلتنگشبشم.
*تو اون دو سال رو فرار کردی از کوک و احساساتی که بهش داری پس اره دلیل میشه دلتنگش بشی.
ات پوزخند زد.
+دلم می‌خواد برم گم شم.
بلا نفس عمیقی کشید.
* بنظرم فرار از کوک دیگه بسه.
اگه دوسش داری، شاید وقتشه بذاری بشینه تو مرکز زندگیت.
ات سرش رو تکون داد، محکم.
+دوسش دارم.
ولی اون جزئی از زندگیه که من از روی دنیا حذفش کردم.
بلا ساکت موند.
بعد خیلی آروم گفت:
*من چی؟
ات نگاهش کرد.
*منم جزئی از همون زندگی‌ام.
ولی اینجام.
چرا؟
چون دوستم داری.
چون گذاشتی بمونم.
چون حالتو بهتر می‌کنم.
چون من یادآور زخم‌هات نیستم.
مکث.
* کوک هم بهت بدی نکرد.
برعکس…
تو اون یه هفته‌ای که کنارش بودی،
یه اتِ دیگه بودی.
یه آدمی که من تا حالا ندیده بودم.
ات چشم‌هاشو بست.
*می‌خندیدی.
آروم بودی.
سبک شده بودی.
بلا ادامه داد، محکم‌تر:
* تو وقتی کنار اونی حالت خوبه.
پس نمی‌تونی فقط چون از زندگی قبلیت فرار کردی،
از اونم فرار کنی.
ات چیزی نگفت.
فقط نفسش سنگین‌تر شد.
سرش افتاد عقب مبل.
سقف رو نگاه کرد.
و برای اولین بار،بعد دوسال.
به جای فرار…
داشت فکر می‌کرد.
دیدگاه ها (۱)

p29کوک هنوز همون‌جا بود.کنار رود هان نشسته بود و به موج‌هایی...

p31کوک مراسم رو نیمه‌کاره ترک کرد.فقط کنار گوش تهیونگ گفت حا...

فصل2p26✦ مونولوگ ات«یک ساله که…بالاخره می‌تونم بدون نگرانی ب...

بچه ها فیک نویسه حمایتش کنین..... @thv-potterrrr

p33پنج دقیقه مونده به یازده.ات پشت دستگاه قهوه‌ساز ایستاده ب...

عشق چیز خوبیه پارت ۱۲ بادیگارد اومد بادیگارد : قربان فهمیدم ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط