اسمان مانند صفحه نقاشی در دفتری باز شده بودو ستاره ها از
اسمان مانند صفحه نقاشی در دفتری باز شده بودو ستاره ها از همیشه درخشان تر بودند ، او هم ستاره ای بود اما.. ستاره ای در زمین که درخشش از کل عمرش ، فروزانتر بود !.. کاری نبود که در حال حاضر میلی بر انجامش داشته باشد ، اشک هایش دیگر روانه نبودند ، با وحود درد قلبش پا به فرار گذاشت ، احساس میکرد این روز متفاوت تر از باقیِ روزهاست ؛
به پرتگاه مریضخانه پناه برده بود ، به پشت خوابیده و به اسمان بیکران مینگریست ، سیگاری که از پرستاری قاپیده بود را درآوردو دود کرد ، .. دود میکردو دود میشد ؛ سینه هایَش میسوخت اما باز هم نمیخواست این حال را از خودش دریغ کند ؛ همه چیز مبهم بود ، قطرهء اشکی از پرتگاه چشمش خود را به قتل رساند ،؛ خودَش هم میدانست ، این آخرین نخیست که دود میکند ، اخرین اشکیست که میریزد ، اخرین شبیست که میدرخشد ، اخرین لحظاتیست که سپری میکند ؛
میگویَند ، ستاره ها به هنگام مرگ بیشترین درخشش را دارند ، اما او نمیخواست با زمان به پایان رسیدن بازیِ روزگار بدرود گویَد ..
به هنگام طلوع خورشید ، صدای فریاد گوش خراشِ پرستاری که مانند رعد در اسمان وحشت اور بود سبب تجمع عدهی زیادی در ان محل شد ، جسدَش به گونه ای بر زمین برخورد کرده بود که حتی نمیتوانستند اجزایَش را جمع کنند..
به پرتگاه مریضخانه پناه برده بود ، به پشت خوابیده و به اسمان بیکران مینگریست ، سیگاری که از پرستاری قاپیده بود را درآوردو دود کرد ، .. دود میکردو دود میشد ؛ سینه هایَش میسوخت اما باز هم نمیخواست این حال را از خودش دریغ کند ؛ همه چیز مبهم بود ، قطرهء اشکی از پرتگاه چشمش خود را به قتل رساند ،؛ خودَش هم میدانست ، این آخرین نخیست که دود میکند ، اخرین اشکیست که میریزد ، اخرین شبیست که میدرخشد ، اخرین لحظاتیست که سپری میکند ؛
میگویَند ، ستاره ها به هنگام مرگ بیشترین درخشش را دارند ، اما او نمیخواست با زمان به پایان رسیدن بازیِ روزگار بدرود گویَد ..
به هنگام طلوع خورشید ، صدای فریاد گوش خراشِ پرستاری که مانند رعد در اسمان وحشت اور بود سبب تجمع عدهی زیادی در ان محل شد ، جسدَش به گونه ای بر زمین برخورد کرده بود که حتی نمیتوانستند اجزایَش را جمع کنند..
- ۵.۷k
- ۳۰ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط