ᴘᴀʀᴛ25

15 سال בروغ◁❚❚▷ıllıllı
؋ـصل سوم
[عشق دو شیطان، در تار و پود خاطرات درهم تنیده بود؛ عشقی چنان سهمگین که حاضر بودند در دریایی از خون، تنها برای یکدیگر بمانند]
در اتاقم نشسته‌ام؛ اتاق در تاریکی فرو رفته، همانند امیدی که شکسته و سوخته است. خاکسترهایش هنوز در هوا شناورند. تصویر تهیونگ و جونگکوک مدام از برابر چشمانم عبور می‌کند، و پرسشی بی‌پایان در ذهنم می‌چرخد: سرنوشت از من چه می‌خواهد؟ آیا خودم آن را تغییر داده‌ام؟ آیا خودم کاری کرده‌ام که دیوانه‌وار عاشق شوم؟ منی که هرگز دل به کسی نسپرده بودم، منی که حتی اندیشیدن به عشق برایم زهری کشنده بود... پس اکنون چرا همه‌چیز را در اتاقم ویران کرده‌ام؟
هیچ خدمتکاری جرئت ورود ندارد. زمین پوشیده از شیشه‌های شکسته است که در نور کم بیرون، همچون ستارگان خاموش می‌درخشند. لباس‌هایم پاره شده‌اند، پاهایم بر شیشه‌ها می‌لغزند و خون سرخ بر آن‌ها جاری می‌شود. اما درد را حس نمی‌کنم؛ تنها خلأیی عمیق در وجودم موج می‌زند.
«خاطرات را دنبال کن... خاطرات را دنبال کن... خاطرات را دنبال کن...»
اما وقتی خاطره‌ای ندارم، چگونه می‌توانم دنبالش کنم؟ باز هم زمزمه می‌کنم: «خاطرات را دنبال کن...»
بر جای خود می‌ایستم. اتاق را می‌نگرم؛ زمین، دریایی از شیشه‌های شکسته است که با خون سرخ درآمیخته و در پرتو خورشید می‌درخشند. ناگهان درمی‌یابم منظورش از خاطرات... دفتر خاطرات مادرم بود!
با تلاشی سخت، دفتر را که با جادو زیر تختم پنهان شده بود، بیرون می‌کشم. زانوهایم خونین و زخمی‌اند. دفتر را می‌گشایم:
«او زیباست؛ آن‌قدر که واژه‌ی زیبا برای وصفش ناتوان است. خنده‌اش، گام‌هایش، سخنش، نگاهش با آن چشمان زمردین... مرا شیفته کرده است. او مرا هیما می‌خواند؛ نامی که هرگز دوستش نداشتم، اما اکنون عاشق آنم. گاه مرا نماد خویش می‌نامد، گاه بانوی عشقش. معنای نامم را می‌دانستم، اما از زبان او... دلرباترین حقیقت بود. دلم می‌خواست هر لحظه صدایش در گوشم طنین‌انداز شود.»
چشمانم بر تاریخ نوشته می‌افتد و حیرت‌زده می‌شود. شیاطین به سختی می‌توانند فرزندی داشته باشند؛ اگر زنی در هزار سال عمرش یک کودک بیاورد، خوش‌شانس شمرده می‌شود. اما این نوشته به روزگاری بازمی‌گردد که مادرم تنها نوزده سال داشت؛ یعنی ده‌هزار سال پیش! سراسر نوزده‌سالگی‌اش را در وصف والیسی گذرانده... چه شگفت‌انگیز است.
آنچه بیش از همه مرا بهت‌زده می‌کند، مأموریتی است که در بیست‌سالگی داشته؛ زیرا او به «هیما اغواگر» شهرت یافته بود. پدرش، رئیس قبیله، با پدربزرگم نقشه‌ای کشیده بودند تا فرشتگان را گمراه کنند و راز دنیای شیاطین را پنهان سازند.
چشمانم با خواندن بند پایانی، گویی از کاسه بیرون می‌جهند. هرچند مادرم حرفه‌ای بود، اما تنها بیست سال داشت؛ چگونه می‌توانست فرشته‌ای را اغوا کند؟ این غیرممکن می‌نماید! آخرین جمله...
«نقشه روشن است. مهم نیست چند سال طول بکشد؛ باید رئیس تازه‌فرشتگان را نابود کنم، از او فرزندی بیاورم، و سپس نزد والیسی بازگردم.»
هرگز نمی‌پنداشتم پدر و مادرم چنین عاشقانه در هم تنیده باشند.


ɴᴇᴡ ᴘᴏꜱᴛ
ʏᴏᴜ ʜɪᴛ ᴍᴇ ꜱᴏ ʜᴇʏ ʜᴇʏ, ꜱᴏ ʜᴇʏ ɪ'ᴍ ᴏᴋᴀʏ ʙᴜᴛ ɪ'ᴍ ꜱᴛɪʟʟ ʜᴀᴠɪɴɢ ᴀ ᴘʀᴏʙʟᴇᴍ
#مود#حق#اقیانوس_میدزی#ایتزی#فوریو#وایرال#سرگرمی#طنز#یجی#لیا#ریوجین#چریونگ#یونا#چوپ#جی_وای_پی#دنس#ایت_گرل#کیپاپ#اکسپلور#ویسگون#لیسا#رزی#جیسو
#BTS #army #bangtan #namjoon #Jin #Suga #Jhope #Jimin #tahyung #Jungkook 𝆤 𝆤𝆤𝆤 𝆤𝆤𝆤 𝆤 𝆤𝆤𝆤𝆤 𝆤𝆤 𝆤𝆤 𝆤 #Video #clip #Music #Factor #Walipier #Profile︶ ֢ ⏝ ֢ ︶ ୨୧ ︶ ֢ ⏝ ֢
دیدگاه ها (۱۵)

شاید من روانی شدم ولی...احساس میکنم دارم با همتون غریبه میشم...

ᴘᴀʀᴛ24

عه نه بابا....من اصلا هم دلقک نیستم

ᴘᴀʀᴛ18

ᴘᴀʀᴛ20

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط