ᴘᴀʀᴛ24

15 سال בروغ◁❚❚▷ıllıllı ؋ـصل سوم
[سرنوشت نمی‌خواست ما با هم آشنا شویم؛ زیرا من شیطانی بودم که قرار بود ملکه شوم، و تو انسانی که قرار نبود بفهمی دورگه هستی].
به سمت پیرمرد برمی‌گردم:
«منظورت چیه؟ قرار نبود ما با هم آشنا بشیم؟»
پیرمرد لبخندی مهربان می‌زند، هرچند به خاطر دندان‌های نیشش این‌طور به نظر نمی‌رسد:
«وقتی اولین بار آشنا شدین، قرار بود در همان ساعت جونگکوک تکامل پیدا کند و قدرت اصلی‌اش را به دست بیاورد. والیسی می‌خواست او را بکشد، اما جالب است که کس دیگری دست به کشتنش زد. ولی تو... تو نگذاشتی. زمان را برگرداندی.»
خاطرات جلوی چشمانم می‌گذرند؛ هیچ‌وقت رد تک‌تیرانداز را نگرفتم. پیرمرد دوباره لبخند می‌زند:
«باید بیشتر پازل را تکمیل کنی، پرنسس لتیشیا. گذشته‌ی خودت، مخصوصاً افراد خانواده‌ات... تو خودت را دورگه‌ی کره‌ای و روسی می‌دانی، نه؟»
با این حرف ناگهان احساس می‌کنم مرد آب سردی بر بدنم پاشیده است. منظورش چیست؟ یعنی من... پدر و مادرم... چه؟ چشمانم گشاد می‌شوند، سرم را بلند می‌کنم و در چشمان بی‌روحش خیره می‌شوم. با لرز می‌پرسم:
«منظورت چیه؟»
مرد شروع به راه رفتن می‌کند. پشت سرش می‌روم و آرام ادامه می‌دهد:
«هویتی که پدرت در دنیای انسان‌ها به تو داد این است: هیما، امانه‌ی دورگه‌ی روسی-کره‌ای که در روسیه با خانواده‌اش زندگی می‌کند. دقیق‌تر بگوییم، هیما اسم دومت بود. و پدر و مادرت در اصل خدمتکارهای پدرت بودند. اما دورگه‌ی کره‌ای و روسی؟ تا حالا به صورتت نگاه کرده‌ای؟ اصلاً شبیه کره‌ای‌ها هستی؟ لبانت، پوست سفیدت و حالت چهره‌ات مانند فرشتگان روسی است. چشمانت از نادرترین رنگ‌هاست و حالتشان کاملاً شبیه مردم انگلیس است... حتی رنگ موهایت.»
بی‌اختیار کنارش می‌ایستم و مدام می‌پرسم:
«منظورت اینه من دورگه‌ی انگلیسی-روسی‌ام؟ غیرممکنه! مادرم کره‌ایه. تهیونگ کاملاً شبیه کره‌ای‌هاست. درسته تهیونگ خیلی قشنگه، آدم فکر می‌کنه شاهزاده‌ی انگلیسه، ولی...»
مرد حرفم را قطع می‌کند:
«چیزی که هیچ نمی‌دانی، ملکه هیماست... پرنسس لتیشیا، تو هیچ نمی‌دانی درباره‌ی مهم‌ترین شخص زندگی‌ات.»
به تابلویی اشاره می‌کند. صورت مادرم را می‌بینم که به من لبخند زده است و زیر اسمش به انگلیسی زیبا نوشته شده: هیما. مرد با اشاره‌ی دست تابلو را کنار می‌زند و ناگهان پشت آن دری کوچک نمایان می‌شود.
چهاردست‌وپا از راهروی باریک، تنگ و سیاه عبور می‌کنم. بوی آشنایی به مشامم می‌رسد؛ بوی گیلاس آمیخته با ویسکی... بوی مادرم. نوری را می‌بینم و وقتی وارد می‌شوم، با اتاقی پر از مشخصات مادرم روبه‌رو می‌شوم. پیرمرد ظاهر می‌شود و در اتاق قدم می‌زند:
«هیما، ملکه‌ی اغواگر بزرگ... بانوی زمان. قدرت زمان برای هیچ‌کس مجانی برنمی‌گردد، حتی برای تو، پرنسس. ملکه هیما انگلیسی بودن تو را ثابت می‌کند؛ و این با پرنس تهیونگ، مادرتان، یکی نیست.»
بعد از شنیدن این همه راز، بدنم سرد می‌شود. چشمانم را برای لحظه‌ای می‌بندم و وقتی باز می‌کنم، خود را جلوی در خروج می‌یابم. پیرمرد آخرین کلماتش را می‌گوید:
«خب... بیش از این نمی‌توانم راهنمایی‌ات کنم. زمانمان دارد تمام می‌شود... خاطرات را دنبال کن.»
سپس ناپدید می‌شود و مرا در شک باقی می‌گذارد. زانوهایم بر زمین، جلوی دروازه، فرو می‌افتند.
ɴᴇᴡ ᴘᴏꜱᴛ
ʏᴏᴜ ʜɪᴛ ᴍᴇ ꜱᴏ ʜᴇʏ ʜᴇʏ, ꜱᴏ ʜᴇʏ ɪ'ᴍ ᴏᴋᴀʏ ʙᴜᴛ ɪ'ᴍ ꜱᴛɪʟʟ ʜᴀᴠɪɴɢ ᴀ ᴘʀᴏʙʟᴇᴍ
#مود#حق#اقیانوس_میدزی#ایتزی#فوریو#وایرال#سرگرمی#طنز#یجی#لیا#ریوجین#چریونگ#یونا#چوپ#جی_وای_پی#دنس#ایت_گرل#کیپاپ#اکسپلور#ویسگون#لیسا#رزی#جیسو
#BTS #army #bangtan #namjoon #Jin #Suga #Jhope #Jimin #tahyung #Jungkook 𝆤 𝆤𝆤𝆤 𝆤𝆤𝆤 𝆤 𝆤𝆤𝆤𝆤 𝆤𝆤 𝆤𝆤 𝆤 #Video #clip #Music #Factor #Walipier #Profile︶ ֢ ⏝ ֢ ︶ ୨୧ ︶ ֢ ⏝ ֢
دیدگاه ها (۱۷)

عه نه بابا....من اصلا هم دلقک نیستم

مــرگ و مرهــم2

می خواهمت برای روزهای ابتدای پاییز...عاشقت می شومدر تک تک جو...

‍این روزها عجیب دل تنگ می شوم و من این دلتنگی را عاشقانه به ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط