دستهایم را

دست‌هایم را

از اشک

برکه‌ای ساخته‌ام

و در آینه‌اش

چشمانم را

آماده تسلیم دیدم

بی باوری مرگ بود

که جای خود را

به

باور فراق می‌داد

در حزن تفته غروب تابستان

و زندگی

به خاطر چشمانی

عزیزتر از زندگی

ادامه می‌یافت
دیدگاه ها (۰)

و نترسیم از مرگمرگ پایان کبوتر نیستمرگ وارونه یک زنجره نیستم...

اسم این انیمه ها چیه؟

«دروغ»دروغ، تار عنکبوتی است کهریسمان اعتماد را پاره می کند.ا...

«رفیق»باد بهاریست می آیدمی نوازد، می رقصدمی خواند، می سازدما...

خاطراتِ تو ،نه ارو است که بسوزاندو نه زلزله ای سهمگین ، که و...

صحنه پارت دهم

6 - چرا به این جانور می گم حراااامزاده ؟!بخاطر اینکه حساب کر...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط