داشتم فکر می کردم خیلی خوب است آدمهایی که دوستشان داریم،
داشتم فکر می کردم خیلی خوب است آدمهایی که دوستشان داریم، خودشان را از چشم ما نمی بینند و نمی فهمند چقدر بی نقص و زیبا و محشرند. وقتی میخندند، وقتی حرف می زنند، وقتی هر کار ساده روزمره ای را انجام می دهند. وقتی آرام با انگشت زیبای دستشان به سمتی اشاره می کنند. وقتی موهای ریخته روی پیشانی را کنار می زنند. وقتی چای می نوشند، وقتی لباس عوض می کنند، وقتی برهنه کنارمان خوابیده اند و گور پدر هر مجسمه زیبای تاریخ هنر، اگر یک درصد این بی عیبی و این شکوه بی نقصان را به خود دیده باشند. وقتی درباره مساله مهمی جدی حرف می زنند و آدم دلش ضعف می رود برای نوشیدن صدای لعنتی شان.
خوب است که خودشان را از چشم ما نمی بینند وقتی دلبرانه نگاهمان می کنند، وقتی به سادگی با کلمه ای کوچک زمان را متوقف می کنند، وقتی سرشان گرم کار دیگری است و ما ایستاده ایم به نظاره. اصلا خوب است که نمی دانند ما وقتی عکسهایشان را می نگریم، ذهن دیوانه سرخوشمان تا کجاها که نمی رود.
خوب است که خودشان را از چشم ما نمی بینند. لابد اگر می دانستند چقدر دلربا و لعنتی اند، بیشتر عاشق خودشان می شدند و باز به ما بی اعتناتر . یا نه، اصلا بساط علاقه برای همیشه برچیده می شد. مثل من، که هروقت از تاریکی بترسم، چراغ روشن لبخندهای زنی در دورست را مثل خورشید می آویزم به پیشانی دنیا. مثل تو، که هروقت از تاریکی بترسی، دستهای کشیده دلبرت را فانوس می کنی. مثل او، که تو را خواست و نفهمیدی و از دور نگاهت کرد و برای نفسهای مرتبت وقتی خوابی، جان داد. چه دایره سوزانی است زیستن، و دنیا چه جای بدی بود برای دل دادن... از کوچه، از ضبط ماشینی که متوقف است و منتظر کسی است، صدای تیغدار فروغی شنیده می شود: دل من زندون داره، تو می دونی... تو می دونی؟
خوب است که خودشان را از چشم ما نمی بینند وقتی دلبرانه نگاهمان می کنند، وقتی به سادگی با کلمه ای کوچک زمان را متوقف می کنند، وقتی سرشان گرم کار دیگری است و ما ایستاده ایم به نظاره. اصلا خوب است که نمی دانند ما وقتی عکسهایشان را می نگریم، ذهن دیوانه سرخوشمان تا کجاها که نمی رود.
خوب است که خودشان را از چشم ما نمی بینند. لابد اگر می دانستند چقدر دلربا و لعنتی اند، بیشتر عاشق خودشان می شدند و باز به ما بی اعتناتر . یا نه، اصلا بساط علاقه برای همیشه برچیده می شد. مثل من، که هروقت از تاریکی بترسم، چراغ روشن لبخندهای زنی در دورست را مثل خورشید می آویزم به پیشانی دنیا. مثل تو، که هروقت از تاریکی بترسی، دستهای کشیده دلبرت را فانوس می کنی. مثل او، که تو را خواست و نفهمیدی و از دور نگاهت کرد و برای نفسهای مرتبت وقتی خوابی، جان داد. چه دایره سوزانی است زیستن، و دنیا چه جای بدی بود برای دل دادن... از کوچه، از ضبط ماشینی که متوقف است و منتظر کسی است، صدای تیغدار فروغی شنیده می شود: دل من زندون داره، تو می دونی... تو می دونی؟
۸۳.۰k
۲۷ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.