Devil...
Devil...
پارت اول
_____________
تند تند داخل خیابان راه میرفت ...نزدیک های ساعت دوازده شب بود و خیابان ها خلوت شده بود ...از شانس بدش کارش داخل شرکت(کمپانی)دیر تموم شده بود چون باید یه سری مطالب رو داخل سایت بازرگانی شرکت قرار میداد...
بارون هم میبارید و چتر نداشت ...
_____________
کش و قوسی به کمرش داد...
بالاخره تمام شد! ...روی تخت دراز کشید و خودش رو به تشک و بالشت سپرد ...چشماش رو باز کرد داخل اتاق خودش بود سر و صدای زیادی از بیرون و عمارت می آمد در شیشه رو باز کرد و وارد تراس داخل اتاق شد...بادیگارد ها خیلی سروصدا میکردند ...بلند داد زد
_چه مرگتونه شما نصفه شبیی؟!...(داد)
دستیارش جک با دادش برگشت و نگاهی به تراس اتاق انداخت
@ببخشید آقای جئون اگر اذیت شدید ...خودتون گفتید کنار حیاط یه دونه کلبه درختی بسازیم ...چوب مشکی که خواستید دیر پیدا شد بادیگارد ها شروع کردن به کار کردن ...
نفسش رو حرصی بیرون داد
_نمیخواد درست کنین...چوب ها رو بزارید یه گوشه بمونه ...کلبه نمیخوام فقط برید ...همتون!
@اما آقای جئون نمیشه همه بر...
_آهههه بسه دیگه هرچی میشه آقای جئون،آقای جئون یکبار میگم برید گمشید دیگه ...
از تراس بیرون اومد و در شیشه ای رو بست ...
_________
لعنت بهش همیشه احساس میکرد یکی داره بهش نگاه میکنه...سعی میکرد سریع تر به خونه برسه اما انگار راه براش دوبرابر شده بود...این حس لعنتی هم ولش نمیکرد ...انگار یه نفر همه جا بود و بهش نگاه میکرد ...تو شرکت تو خیابان تو فروشگاه ها ...حتی بعضی اوقات داخل خونه ...بالاخره ساختمان مورد نظرش رو دید ... سریع وارد شد و سوار آسانسور شد و دکمه طبقه پنج رو زد...
از آسانسور بیرون اومد رمز در خونه رو زد و وارد شد اما...چرا اینجوری بود؟!...کل خونه بهم ریخته بود آخرین باری که از خونه بیرون اومده بود یادش بود که خونه تمیز بود...تا وسط های سالن رفت که صدای شکستن شیشه از داخل اتاق اومد...با ترس سمت اتاق رفت که چشمش خورد به یه نفر که داخل اتاق بود ...یه دختر با موهای کوتاه مشکی و لباس سر تا پا مشکی ...
ات:ت،تو کی هستی؟؟
دختر برگشت با دیدن ا.ت...سریع سمتش رفت و هلش داد و از خونه رفت بیرون...
ا.ت سریع سمت جعبه گردنبند مادرش رفت داخلش خالی بود ...برگشت که دنبال دختره بره اما دیر بود ...سمت ایستگاه پلیس سر خیابان رفت تا گزارش بده...اون گردنبند از جونش هم مهم تر بود ...جلو میز پلیس نشسته بود و گزارش مینوشت که در باز شد و یه نفر اومد داخل ا.ت برگشت که با یه پسر عضله ای که لباس سرتا پا مشکی تنش بود و کلاه کپ و ماسک مشکی داشت روبرو شد...با ورودش استرس کل وجودش رو فرا گرفت ...حس استرس،ترس،نگرانی ولش نمیکرد دوباره احساس میکرد یه نفر که اینجا نیست داره بهش نگاه میکنه که....
نظر رفیق❤️
#bts#army#BTS#ARMY#BANGTAN#JUNGKOOK#fake#JK
پارت اول
_____________
تند تند داخل خیابان راه میرفت ...نزدیک های ساعت دوازده شب بود و خیابان ها خلوت شده بود ...از شانس بدش کارش داخل شرکت(کمپانی)دیر تموم شده بود چون باید یه سری مطالب رو داخل سایت بازرگانی شرکت قرار میداد...
بارون هم میبارید و چتر نداشت ...
_____________
کش و قوسی به کمرش داد...
بالاخره تمام شد! ...روی تخت دراز کشید و خودش رو به تشک و بالشت سپرد ...چشماش رو باز کرد داخل اتاق خودش بود سر و صدای زیادی از بیرون و عمارت می آمد در شیشه رو باز کرد و وارد تراس داخل اتاق شد...بادیگارد ها خیلی سروصدا میکردند ...بلند داد زد
_چه مرگتونه شما نصفه شبیی؟!...(داد)
دستیارش جک با دادش برگشت و نگاهی به تراس اتاق انداخت
@ببخشید آقای جئون اگر اذیت شدید ...خودتون گفتید کنار حیاط یه دونه کلبه درختی بسازیم ...چوب مشکی که خواستید دیر پیدا شد بادیگارد ها شروع کردن به کار کردن ...
نفسش رو حرصی بیرون داد
_نمیخواد درست کنین...چوب ها رو بزارید یه گوشه بمونه ...کلبه نمیخوام فقط برید ...همتون!
@اما آقای جئون نمیشه همه بر...
_آهههه بسه دیگه هرچی میشه آقای جئون،آقای جئون یکبار میگم برید گمشید دیگه ...
از تراس بیرون اومد و در شیشه ای رو بست ...
_________
لعنت بهش همیشه احساس میکرد یکی داره بهش نگاه میکنه...سعی میکرد سریع تر به خونه برسه اما انگار راه براش دوبرابر شده بود...این حس لعنتی هم ولش نمیکرد ...انگار یه نفر همه جا بود و بهش نگاه میکرد ...تو شرکت تو خیابان تو فروشگاه ها ...حتی بعضی اوقات داخل خونه ...بالاخره ساختمان مورد نظرش رو دید ... سریع وارد شد و سوار آسانسور شد و دکمه طبقه پنج رو زد...
از آسانسور بیرون اومد رمز در خونه رو زد و وارد شد اما...چرا اینجوری بود؟!...کل خونه بهم ریخته بود آخرین باری که از خونه بیرون اومده بود یادش بود که خونه تمیز بود...تا وسط های سالن رفت که صدای شکستن شیشه از داخل اتاق اومد...با ترس سمت اتاق رفت که چشمش خورد به یه نفر که داخل اتاق بود ...یه دختر با موهای کوتاه مشکی و لباس سر تا پا مشکی ...
ات:ت،تو کی هستی؟؟
دختر برگشت با دیدن ا.ت...سریع سمتش رفت و هلش داد و از خونه رفت بیرون...
ا.ت سریع سمت جعبه گردنبند مادرش رفت داخلش خالی بود ...برگشت که دنبال دختره بره اما دیر بود ...سمت ایستگاه پلیس سر خیابان رفت تا گزارش بده...اون گردنبند از جونش هم مهم تر بود ...جلو میز پلیس نشسته بود و گزارش مینوشت که در باز شد و یه نفر اومد داخل ا.ت برگشت که با یه پسر عضله ای که لباس سرتا پا مشکی تنش بود و کلاه کپ و ماسک مشکی داشت روبرو شد...با ورودش استرس کل وجودش رو فرا گرفت ...حس استرس،ترس،نگرانی ولش نمیکرد دوباره احساس میکرد یه نفر که اینجا نیست داره بهش نگاه میکنه که....
نظر رفیق❤️
#bts#army#BTS#ARMY#BANGTAN#JUNGKOOK#fake#JK
۱۹.۰k
۰۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.