POV:
POV:
امشب شب عرسیته و اصلا به این ازدواج راضی نیستی به اجبار پدر مادرت با این مرد قراره ازدواج کنی آخه پدر مادرت نذاشتن با کسی که عاشقشی و عاشقته ازدواج کنی چون اون یه مافیا خطرناکه و پدر میترسه که بهت آسیب بزنه برای همین مجبورت کرد که با این مرده ازدواج اجباری کنی
از این ازدواج راضی نیستی و دوست پسرت که مافیاس بهت گفته بوده که نمیزاره با کسی جز خودش ازدواج کنی و شب عروسی میاد دنبالت و ولت نمیکنه
ولی اثری از دوست پسرت نیست و تو خیلی میترسیدی که دیر برسه و تو ازدواج کنی
که یهو در اتاق زده شد و فکر کردی که دوست پسرته ولی اون مرد بود و بهت گفت:
"خانم خوشگله به این دل نبند که بیاد دنبالت نمیزارم که بیاد تورو ازم بگیره"
اینو بهت گفت یه بوسه کوچیکی رو لپت گذاشت و ار اتاق رفت بیرون
جای بوسه اون مرد رو از روی لپت پاک کردی و از اتاق تالار بیرون رفتی
و توی حیاط تالار نشستی و شروع به گریه کردن کردی
به این فکر میکردی که همه پسرا شبیه همن و اون تو رو ول کرده و چرا باید اون تورو دوست داشته باشه و بیاد دنبالت وقتی که اون همه دختر خوشگل هست؛ صورتت رو پایین گرفتی و هق هق کنان گریه میکردی وه ناگهان توسط کسی بلند شدی و روی دوتا دستاش بودی و برآید استایل بغلت کرده بود فکرمیکردی که اون مرده باشه ولی وقتی سرت رو بالا آوردی با کمال تعجب دوست پسر مافیات رو دیدی که با لبخند بهت گفت:
"بهت گفتم که نمیزارم کسی تورو ازم بگیره عزیزم،حالا هم گریه نکن خوشگلم"
وقتی دیدش باعث شد لبخندی بزنی و اون حس غمگینی که داشتی از بین بره و خوشحال بشی
اون تو رو سمت ماشینش برد و سوار ماشینت کرد و خودش هم پشت فرمون نشست و با سرعت از اونجا دور شد و بهش گفتی:
"فکرکردم رفتی"
اونم سرعت ماشینش رو کم کرد و یه جای خیلی خلوت که کسی اونجا نبود نگه داشت و کمربندشو باز کرد و سرش رو سمت چرخوند و بهت گفت:
"فکر کردی میزارم کسی تورو ازم بگیره، تو همیشه مال خودمی بیبی"
سمتت خم شد و به سمت لبت آمد و لبت رو بوسید
بوسش خیلی عمیق بود و وحشیانه مک میزد اینقدر محکم مک میزد که لبت زخم شد و نفس کم آورد و ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد و بهش گفتی:
"حالا کجا میریم؟"
اونم بهت گفت:
"عروس خانم حاظر با من ازدواج کنه؟"
با تعجب بهش نگاه کردی و گفتی:
"الان چی گفتی؟"
اونم بهت گفت:
"پرسیدم عروس خانم حاظره منو به غلامی خودش قبول کنه یا نه؟"
تو هم خیلی هیجان زده و با خوشحالی بهش گفتی:
"معلومه که اره"
و بهش گفتی:
"حالا چیمیشه"
اونم بهت گفت:
"شما دیگه قبول کردی عروس خانم پس دیگه زنمی کسی هم نمیتونه تو رو ازم بگیره"
نویسنده: آخرش بهم رسیدید گلیلیلیلیلیلیلیلیلیگلیلیلیلیلیلیلیلیلی:)))
نظرتون رو بگید؟
امشب شب عرسیته و اصلا به این ازدواج راضی نیستی به اجبار پدر مادرت با این مرد قراره ازدواج کنی آخه پدر مادرت نذاشتن با کسی که عاشقشی و عاشقته ازدواج کنی چون اون یه مافیا خطرناکه و پدر میترسه که بهت آسیب بزنه برای همین مجبورت کرد که با این مرده ازدواج اجباری کنی
از این ازدواج راضی نیستی و دوست پسرت که مافیاس بهت گفته بوده که نمیزاره با کسی جز خودش ازدواج کنی و شب عروسی میاد دنبالت و ولت نمیکنه
ولی اثری از دوست پسرت نیست و تو خیلی میترسیدی که دیر برسه و تو ازدواج کنی
که یهو در اتاق زده شد و فکر کردی که دوست پسرته ولی اون مرد بود و بهت گفت:
"خانم خوشگله به این دل نبند که بیاد دنبالت نمیزارم که بیاد تورو ازم بگیره"
اینو بهت گفت یه بوسه کوچیکی رو لپت گذاشت و ار اتاق رفت بیرون
جای بوسه اون مرد رو از روی لپت پاک کردی و از اتاق تالار بیرون رفتی
و توی حیاط تالار نشستی و شروع به گریه کردن کردی
به این فکر میکردی که همه پسرا شبیه همن و اون تو رو ول کرده و چرا باید اون تورو دوست داشته باشه و بیاد دنبالت وقتی که اون همه دختر خوشگل هست؛ صورتت رو پایین گرفتی و هق هق کنان گریه میکردی وه ناگهان توسط کسی بلند شدی و روی دوتا دستاش بودی و برآید استایل بغلت کرده بود فکرمیکردی که اون مرده باشه ولی وقتی سرت رو بالا آوردی با کمال تعجب دوست پسر مافیات رو دیدی که با لبخند بهت گفت:
"بهت گفتم که نمیزارم کسی تورو ازم بگیره عزیزم،حالا هم گریه نکن خوشگلم"
وقتی دیدش باعث شد لبخندی بزنی و اون حس غمگینی که داشتی از بین بره و خوشحال بشی
اون تو رو سمت ماشینش برد و سوار ماشینت کرد و خودش هم پشت فرمون نشست و با سرعت از اونجا دور شد و بهش گفتی:
"فکرکردم رفتی"
اونم سرعت ماشینش رو کم کرد و یه جای خیلی خلوت که کسی اونجا نبود نگه داشت و کمربندشو باز کرد و سرش رو سمت چرخوند و بهت گفت:
"فکر کردی میزارم کسی تورو ازم بگیره، تو همیشه مال خودمی بیبی"
سمتت خم شد و به سمت لبت آمد و لبت رو بوسید
بوسش خیلی عمیق بود و وحشیانه مک میزد اینقدر محکم مک میزد که لبت زخم شد و نفس کم آورد و ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد و بهش گفتی:
"حالا کجا میریم؟"
اونم بهت گفت:
"عروس خانم حاظر با من ازدواج کنه؟"
با تعجب بهش نگاه کردی و گفتی:
"الان چی گفتی؟"
اونم بهت گفت:
"پرسیدم عروس خانم حاظره منو به غلامی خودش قبول کنه یا نه؟"
تو هم خیلی هیجان زده و با خوشحالی بهش گفتی:
"معلومه که اره"
و بهش گفتی:
"حالا چیمیشه"
اونم بهت گفت:
"شما دیگه قبول کردی عروس خانم پس دیگه زنمی کسی هم نمیتونه تو رو ازم بگیره"
نویسنده: آخرش بهم رسیدید گلیلیلیلیلیلیلیلیلیگلیلیلیلیلیلیلیلیلی:)))
نظرتون رو بگید؟
۸.۴k
۱۹ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.