POV:
POV:
به مهمانی دعوت شده بودی و توی اون نامه بهت گفته بودن که با دوست پسرت بیای
ولی اون صاحب مهمانی خبر نداشت که از دوست پسرت جدا شدی و بهش گفتی که دوست پسر نداری و صاحب مهمانی هم گفت که اشکالی نداره خودت بیا
و برای اون شب آماده شدی
برای مهمانی به لباس کوتاه و زیبا پوشیدی دوست پسرت اصلا از اینکه لباس های کوتاه بپوشی خوشش نمیآمد ولی تو دیگه دوست پسر نداری بنابراین میتونستی هر لباسی که دوست داری بپوشی
آماده شدی و به محل مهمانی رفتی از همون اول که وارد جشن شدی احساس نگاه های سنگینی روی خودت میکردی ولی هرچی به اطرافت نگاه میکردی هیچ کسی نگاه نمیکرد ولی بازم احساس اون نگاه های سنگین رو روی خودت داشتی
بخاطر نگاه های سنگین خیلی معذب شده بودی و اصلا توی مهمونی راحت نبودی که ناگهان پسری ازت درخواست رقص کرد و تو هم اونو قبول کردی
حتی در هین رقص هم اون نگاه های سنگین رو حس میکردی و حتی بیشتر از قبل اون نگاه ها رو حس میکردی
برای اینکه از شر اون حس خلاص بشی از پسر عذر خواهی کردی و به سمت دستشویی رفتی
دستشویی اونجا جدا نبود برای همین هم زن هم مرد میتونستن از اونجا استفاده کنن
داشتی به صورت آب میزدی که صدای باز شد در آمد
توجهی به در نکردی و صورت رو خشک کردی و خواستی از اونجا خارج بشی که دست طرف کسی کشیده شد وقتی که سرت و بالا آوردی نگاهت با دوست پسرت که تازه از هم دیگه جدا شده بودین افتاد اون داشت با عصبانیت نگات میکرد و مشخص بود که منتظر توضیحه ولی تو بی توجه بهش از دستشویی خارج شدی و تا خواستی پیش اون پسر برگردی
توسط دوست پسر کشیده شدی و به جای خلوت رفتی و بهش گفتی:
"چته از جونم چی میخوای روانی"
"به چه جرعتی با این لباس امدی اینجا و با اون پسره رقصیدی(داد)"
"به توچه زندگی خودمه"
خواستی از اونجا بری که بازوت رو گرفت و به خودش نزدیک کرد فاصله صورتون خیلی کم بود و بهت گفت:
"همیشه مال منی و کسی جز من حق نزدیک شدن بهت رو نداره"
تا خواستی حرفی بزنی دوست پسرت لبت رو بوسید
سعی کردی ازش جدا بشی ولی تو در برابر اون اندازه مورچه ای و اون خیلی عمیق و وحشیانه میبوسیدت و وقتی که ازت جدا شد دست رو گرفت و با خودت برد و بهش گفتی:
"ولم کن دیونه کجا داری منو میکشی"
"فکر کردی میزارم با این لباس اینجا وایسی میریم خونه ، توی اتاق بهتر حرف میزنیم"
نویسنده: نظرتون؟
به مهمانی دعوت شده بودی و توی اون نامه بهت گفته بودن که با دوست پسرت بیای
ولی اون صاحب مهمانی خبر نداشت که از دوست پسرت جدا شدی و بهش گفتی که دوست پسر نداری و صاحب مهمانی هم گفت که اشکالی نداره خودت بیا
و برای اون شب آماده شدی
برای مهمانی به لباس کوتاه و زیبا پوشیدی دوست پسرت اصلا از اینکه لباس های کوتاه بپوشی خوشش نمیآمد ولی تو دیگه دوست پسر نداری بنابراین میتونستی هر لباسی که دوست داری بپوشی
آماده شدی و به محل مهمانی رفتی از همون اول که وارد جشن شدی احساس نگاه های سنگینی روی خودت میکردی ولی هرچی به اطرافت نگاه میکردی هیچ کسی نگاه نمیکرد ولی بازم احساس اون نگاه های سنگین رو روی خودت داشتی
بخاطر نگاه های سنگین خیلی معذب شده بودی و اصلا توی مهمونی راحت نبودی که ناگهان پسری ازت درخواست رقص کرد و تو هم اونو قبول کردی
حتی در هین رقص هم اون نگاه های سنگین رو حس میکردی و حتی بیشتر از قبل اون نگاه ها رو حس میکردی
برای اینکه از شر اون حس خلاص بشی از پسر عذر خواهی کردی و به سمت دستشویی رفتی
دستشویی اونجا جدا نبود برای همین هم زن هم مرد میتونستن از اونجا استفاده کنن
داشتی به صورت آب میزدی که صدای باز شد در آمد
توجهی به در نکردی و صورت رو خشک کردی و خواستی از اونجا خارج بشی که دست طرف کسی کشیده شد وقتی که سرت و بالا آوردی نگاهت با دوست پسرت که تازه از هم دیگه جدا شده بودین افتاد اون داشت با عصبانیت نگات میکرد و مشخص بود که منتظر توضیحه ولی تو بی توجه بهش از دستشویی خارج شدی و تا خواستی پیش اون پسر برگردی
توسط دوست پسر کشیده شدی و به جای خلوت رفتی و بهش گفتی:
"چته از جونم چی میخوای روانی"
"به چه جرعتی با این لباس امدی اینجا و با اون پسره رقصیدی(داد)"
"به توچه زندگی خودمه"
خواستی از اونجا بری که بازوت رو گرفت و به خودش نزدیک کرد فاصله صورتون خیلی کم بود و بهت گفت:
"همیشه مال منی و کسی جز من حق نزدیک شدن بهت رو نداره"
تا خواستی حرفی بزنی دوست پسرت لبت رو بوسید
سعی کردی ازش جدا بشی ولی تو در برابر اون اندازه مورچه ای و اون خیلی عمیق و وحشیانه میبوسیدت و وقتی که ازت جدا شد دست رو گرفت و با خودت برد و بهش گفتی:
"ولم کن دیونه کجا داری منو میکشی"
"فکر کردی میزارم با این لباس اینجا وایسی میریم خونه ، توی اتاق بهتر حرف میزنیم"
نویسنده: نظرتون؟
۹.۲k
۱۹ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.